آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۴۵ - حکایت

۱

شنیدم یکی از ملوک عجم

که فرمان روا بود در ملک جم

۲

اجل افسر جم ربود از سرش

ملک زاده بر سر نهاد افسرش

۳

همه بندی و بنده آزاد کرد

بداد و دهش کشور آباد کرد

۴

شکفته تر از روی گل روی او

جهانی در آسایش از خوی او

۵

دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت

ولی در کنایت زبان تیز داشت

۶

ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج

که بودش ز شوخی زبان بذله سنج

۷

یکی روز میگشت برگرد باغ

سرانش چو پروانه گرد چراغ

۸

چو دیدش، روان باغبانزاده جست

ز گل دسته یی بست و دادش بدست

۹

ملک زاده چون باغبان زاده دید

چو خود لاله رخ سروی آزاده دید

۱۰

عیان روی او دید چون روی خویش

تو گفتی مگر داشت آیینه پیش

۱۱

شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه

مگر مادرت در حرم داشت راه؟!

۱۲

رخ باغبان زاده چون گل شکفت

ملک زاده را پای بوسید و گفت

۱۳

که: شاها مرا مادری پیر بود

که در خانه ی خود زمین گیر بود

۱۴

پدر لیک بودم بباغ حرم

که باغ حرم کرد باغ ارم

۱۵

ملک زاده را شد دل از شرم آب

پیشیمان شد از گفته ی ناصواب

۱۶

چرا بایدت با کس این حرف گفت

که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!

تصاویر و صوت

نظرات