
ابوالحسن فراهانی
شمارهٔ ۹
۱
ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال
جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
۲
تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید
کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال
۳
هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت
راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال
۴
گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او
از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
۵
عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر
گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال
۶
شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات
گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال
۷
لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش
ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال
۸
این که می ماند به خط مشک رنگ یار من
زان کند باور که مغزش نیست اندر سر هلال
۹
پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد
از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال
۱۰
آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت
هم ز بار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال
تصاویر و صوت

نظرات