
ابوالحسن فراهانی
شمارهٔ ۱۴
۱
ز یار شکوه عاشق به کفر نزدیک است
بدی که صاحب روی نکو کند نیک است
۲
دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم
چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است
۳
همای روح سعادت به دام ما افتد
عجب که نگسلد این رشته سخت باریک است
۴
فتاده زلف تو چون سایه چراغ به پات
درست بوده که پای چراغ تاریک است
۵
کسی گمان نبرم کز تو جان تواند برد
که ترک چشم تو آشوب ترک و تاجیک است
نظرات