
ابوالحسن فراهانی
شمارهٔ ۳۹
۱
ز مژگان پر برآوردست و سویش میپرد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش میبرد چشمم
۲
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا میپرورد چشمم
۳
دمادم میکند دامان مژگان پر ز در گویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
۴
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمیدانم
که با این دشمن خونی به سر چون میبرد چشمم
۵
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر میآورد چشمم
تصاویر و صوت

نظرات