
ابوالحسن فراهانی
شمارهٔ ۸
۱
سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
۲
گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
۳
تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مویی در میان دین و دانش شد حجاب
۴
گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب
۵
چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود
روز را امروزی میبینم که بنشست آفتاب
تصاویر و صوت

نظرات