ادیب الممالک

ادیب الممالک

شمارهٔ ۹۷

۱

چو شد بردالعجوز از چرخ نازل

زمستان دست سردی داشت بر دل

۲

نهاد آن دست را بر سینه خاک

چو اندر سینه ترکان حمایل

۳

برات عاشقان بنوشت بر یخ

ازیرا خسته اند از سعی باطل

۴

حکایت کرد نز افسانه با من

مر آن دهقان دانشمند فاضل

۵

که تا هنگام آذر در اواخر

ز ماه فروردین اندر اوایل

۶

یکی خرگاه بودی بوستان را

چو روی آن بت شیرین شمایل

۷

قباب سرخ گل برده بگردون

نشسته چنگ زن هر سو بلابل

۸

تماثیل بتان بنهاده بر طاق

چو در دیر از حواریون هیاکل

۹

دو چشم نرگس مکحول بسته

بجادو دیده هاروت بابل

۱۰

دو زلف سنبل مفتول کرده

بدست و گردن خوبان سلاسل

۱۱

در آن آرامش هر خفته موجود

در این آسایش هر خسته حاصل

۱۲

چراگاه غزالان تتاری

تفرجگاه ترکان قبائل

۱۳

بدین خرگاه سبز و گاه خرم

دلش شادان و بختش بود مقبل

۱۴

بناگه لشکر دی مه بیامد

در آن خرگه بوضعی سخت هائل

۱۵

عروض خیمه را بشکست و بگسیخت

همه اسباب و اوتاد و فواصل

۱۶

بغارت برد از گلبن لئالی

بیغما کرد از نسرین خلاخل

۱۷

شکست اندر کف دراج بربط

گشود از گردن قمری مراسل

۱۸

سپس از طرف بستان رخت بربست

هزیمت را پس از یکماه کامل

۱۹

چو دی مه رفت بهمن مه بیامد

درون بوستان چون موت نازل

۲۰

چنان بعد از یزیدبن معاوی

باورنگ خلافت خیط باطل

۲۱

زمین را کرد عشباء همچو کالی

چمن ار ساخت عالی همچو سافل

۲۲

مبدل شد طراز سبز مرغان

برایات غرابین و حواصل

۲۳

چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ

برآمد مردمان را زاری از دل

۲۴

خبر بردند اسفند ارمذ را

بارسال مکاتیب و رسائل

۲۵

که بهمن مه چو بهمن شه بزابل

به تیغ هندی و خطی ذابل

۲۶

برآورد از درون باغ شیون

فکند اندر صف بستان زلازل

۲۷

نه شاخی هشت کش نشکست از بن

نه مرغی ماند کش ننمود بسمل

۲۸

چو دانست این حکایت ماه اسفند

بگیتی کام دل را دید حاصل

۲۹

کتائب را همی خواند از جوانب

مراکب را همی راند از مراحل

۳۰

فرود آمد بطرف دامن باغ

چو برق خاطف و چون موت عاجل

۳۱

بیاسای دی و بهمن همی ماند

بخیره از رسوم عدل غافل

۳۲

ستمها کرد بر طفلان نورس

جفاها راند بر پیران کامل

۳۳

ز باران کرد ساحل را چو دریا

ز یخ بنمود دریا را چو ساحل

۳۴

همه ساعات شد هنگام شدت

همه ایام شد یوم النوازل

۳۵

سپاه برف بر درها نگهبان

دمه بر غارت جان ها موکل

۳۶

دگرباره فغان و زاری خلق

برآمد در چنین غوغای هائل

۳۷

رسولی را که نامش مهرگان بود

طلب کردند باچندین وسائل

۳۸

بسوی فرودین نامه نبشتند

که ای شخص کریم و مرد مقبل

۳۹

الا ای داور فرخ سجایا

الا ای خسرو زیبا خصایل

۴۰

فزون از وهم ما باد آن جلالت

نهان از چشم بد باد آن شمائل

۴۱

زمستان دست بی رحمی گشوده است

به خردان و بزرگان قبایل

۴۲

نخستین دی نمود آغاز بدعت

رماه الله ربی بالطلاطل

۴۳

جهان را گشت صاحب بی وراثت

چمن را گشت غاصب بی دلایل

۴۴

بساتین مانده با مهجوری یار

ریاحین خسته از بیماری سل

۴۵

برون رفتند با صد پای از باغ

جز آن سروی که بودش پای در گل

۴۶

بکام خسته عشاق رنجور

بجای شهد افشاند این هلاهل

۴۷

چو دی مه رفت از منزل بهامون

ز هامون ماه بهمن شد بمنزل

۴۸

جهان تاریک کرد از باد صرصر

زمان آشوب کرد از رعد هایل

۴۹

کمان را چله کرد و شیر نر را

در آن چله فکند اندر سلاسل

۵۰

بصید آهوان دشت ایمن

خرامیدند در صحرا فراعل

۵۱

بسان نهر سائل اشک چشمان

ز بس بهمن نمودی نهر سائل

۵۲

در این هنگام ناگه آسمان بست

بحلقوم خر کوسج جلاجل

۵۳

چو دجالی که بر پشت خر آید

مکان بگزید بر پشت رواحل

۵۴

قدم زد بر فراز خاک یک سر

نه کهپایه بماند و نه سواحل

۵۵

ز جوش دکه انگشت سازان

بماند انگشت بر لب مرد عاقل

۵۶

چو یزدان شر او را گشت کافی

بگیتی شد مه اسفند کافل

۵۷

چو سرمای دی و بهمن باتمام

رسید از همت مردان کامل

۵۸

یکی بردالعجوز آورد اسفند

پی تاراج ایتام و ارامل

۵۹

صنبر وصن و آمر مطفی الجمر

چو وبرو مکفی الظعن و معلل

۶۰

پی فرمان این سلطان جابر

همی تا زند مست اندر مقاتل

۶۱

الا ای فروردین ماه خجسته

حکیم بخرد و استاد قابل

۶۲

الا ای داور و دارای فرخ

الا ای سرور و سالار عادل

۶۳

تو و اردی بهشت و تیر و خرداد

سفر کردید و بربستید محمل

۶۴

آبان و آذر و شهریور و مهر

دی و اسفند و بهمن گشت داخل

۶۵

علمداران شدند از باد لرزان

سپهداران شدند از اسب راجل

۶۶

تهی گردید از لشکر فیافی

فتاد اندر کف دشمن معاقل

۶۷

بتان سبز پوشی را که بودی

بروی سرخ با ایشان مغازل

۶۸

ز تیر دیمه و سهم حوادث

نه جوشن ماند بر تن نه غلایل

۶۹

گه تاراج جای طوق و یاره

سواعدشان بریدند و انامل

۷۰

گه غارت بجای رخت و زیور

شرائینشان کشیدند از مفاصل

۷۱

تو اینک پا بمیدان نه که دشمن

نیارد تاب نیرو در مقابل

۷۲

بیا تا بازبینی طاعت از جان

بیا تا بازبینی خدمت از دل

۷۳

ز دست لعبتان این بند بگشای

ز پای مرغکان این دام بگسل

۷۴

ایاغ لاله پرکن در صف باغ

چراغ گل برافروزان بمحفل

۷۵

چو آمد مهرگان در کوی سلطان

پس از طی ره و قطع مراحل

۷۶

رسوم بندگی آورد برجای

بداد آن نامه را کش بود حامل

۷۷

ملک چون از رعیت گشت آگاه

خروش جان خراشی برد از دل

۷۸

صبا را گفت کی پیک سعادت

چو صرصر ساعتی بنمای عاجل

۷۹

بگو لشکر شتابند از جوانب

بگو اسپه برآیند از منازل

۸۰

بگو بامی حجاب از خم برافکن

بگو با گل نقاب از رخ فروهل

۸۱

بگو با لاله کاتش برفروزد

بگو با سرو کاویزد حمایل

۸۲

بگو با بید بندد سیف قاطع

بگو با کاج گیرد رمح ذابل

۸۳

بگو با رعد جنبد با مدافع

بگو با برق تازد با مکاحل

۸۴

بگو با بلبل شیدا که در باغ

نه از بومان گذارد نز حواصل

۸۵

بگو با طوطی گویا که خواند

گهی بحر هزج که بحر کامل

۸۶

بنرگس گو کز آن چشمان مخمور

نماید دیده ی بدخواه مسبل

۸۷

بسنبل گوی تا صاحبدلان را

درآویزد به خم گیسوان دل

۸۸

بسوسن گوی بر تحریض لشکر

سرآید خطبه چون سحبان وائل

۸۹

بخورشید درخشان گو که باشد

به بیرون گردن سرما محصل

۹۰

بشارت ده بباغ ای باد شبگیر

حکایت کن براغ ای ابر هاطل

۹۱

که نک تازم سوی بستان ز خرگاه

کنون آیم سوی صحرا ز معقل

۹۲

بسوی ملک خود آیم بعینه

چنان روح الامین با وحی نازل

۹۳

و یا قوسی که بوسد دست باری

و یا زیور که برگردد به عاطل

۹۴

بتازم بر زمستان چون به تغلب

بتازد مردم بکربن و ائل

۹۵

چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم

به آل حنظله در یوم غافل

۹۶

همان سازم که احمد کرد با خصم

به بدر و خیبر و ذات السلاسل

۹۷

ز شاخ سرو بگزینم منابر

ببرگ لاله بنویسم رسائل

۹۸

صفوف قاریانم از قماری

جموع عادلانم از عنادل

۹۹

سپاه کبک و دراجم مکبر

گروه چرخ و شهبازم مهلل

۱۰۰

بجویم داد مظلومان ز ظالم

بگیرم ثار مقتولان ز قاتل

۱۰۱

گهر بارم باطراف و جوانب

سمن کارم بانهار و جداول

۱۰۲

نخواهم از نواصب نزغوالی

نه مانم از شوافع نز حنابل

۱۰۳

درخت خشک در میلاد عیسی

نمایم تازه و پر بار و حامل

۱۰۴

عصای مرده اندر دست موسی

دهم تا بشکرد یکسر حبایل

۱۰۵

طبیعیون گردون را هویدا

نمایم شبهه مأکول و آکل

۱۰۶

ز چشم منکران روز موعود

براندازم حجابی کاوست حائل

۱۰۷

چو روی رومیان در طارم باغ

ز گلها برفروزانم مشاعل

۱۰۸

چو موی زنگیان در گردن شاخ

قلاده افکنم از حب فلفل

۱۰۹

پی تبریک میلاد شه دین

پس از یکهفته خواهم گشت نازل

۱۱۰

بمولود حسین با آب طاعت

ز روی خاک شویم نقش باطل

۱۱۱

امام سیمین سالار گردون

خداوند مهین سلطان عادل

۱۱۲

مدینه علم را دیوار محکم

سکینه حق بجانش گشته نازل

۱۱۳

خداوندی که جز کشتی مهرش

نیارد خستگان را سوی ساحل

۱۱۴

بنص آیت انا عرضنا

امانات خدا را گشته حامل

۱۱۵

حسین بن علی آن شاه والا

که کامش در شهادت گشت حاصل

۱۱۶

مقامی داشت اندر نزد باری

که با جان باختن می گشت نائل

۱۱۷

جهان اندر نظر زندان نمودش

از آن سرمست بیرون شد ز منزل

۱۱۸

نظر بگماشت بر فردوس جاوید

بچشمش بود دنیا ظل زایل

۱۱۹

یکی از بانوان آل عصمت

خجسته اختری شیرین شمایل

۱۲۰

چو دید آن روح اقلیم بقا را

بمرگ خویشتن گردیده عاجل

۱۲۱

گرفتش دامن و گفت ای خداوند

ترحم کن بر ایتام و ارامل

۱۲۲

اراک الیوم استسلمت للموت

چرا عاجل شدی در موت آجل

۱۲۳

حسین فرمود کای فرزانه فرزند

عنان دامنم از کف فروهل

۱۲۴

که ما ظل خداوندیم و باید

بسوی اصل خود بشتابد این ظل

۱۲۵

شود این ذره بر آن مهر ملحق

شود این قطره با آن بحر واصل

۱۲۶

بر آن شوقم که گر خود میرود سر

ببوسم زیر خنجر دست قاتل

۱۲۷

خوش آن تن کو شود بر یار قربان

زهی جان کو بود بر دوست قابل

۱۲۸

هلاهل با جمال دوست شکر

شکر بی دوست ماند بر هلاهل

۱۲۹

در آن میدان که از خون جوانان

روان گردید انهار و جداول

۱۳۰

قضا میتاخت چون طوفان مبرم

بلا میریخت چون باران وابل

۱۳۱

جوانانش همه از عشق مخمور

رفیقانش همه بر موت مایل

۱۳۲

ترکت الخلق طرا فی هواکا

بیزدان میسرود آن پیر کامل

۱۳۳

هدف از حلق اصغر می فرستاد

به تیر حرمله فرزند کاهل

۱۳۴

براه یار دادی داحت جان

فدای دوست کردی میوه دل

۱۳۵

چنین خواندم در آن اخبار معصوم

که دانایان نوشتند از اوایل

۱۳۶

که چون کشتند سلطان حرم را

بامید ری و کرکوک و موصل

۱۳۷

سر پاکش به بالای سنان شد

چراغ دیده و شمع قوافل

۱۳۸

مر آن صدیقه صغری نظر کرد

سر پرخون شه را در مقابل

۱۳۹

عنان طاقتش از کف بدر شد

سر خود کوفت اندر چوب محمل

۱۴۰

روان شد خون ز پیشانی زینب

چنان کز ابر نیسان دمع هاطل

۱۴۱

همی گفت ای هلال ناشده بدر

خسوفت از چه رو گردید غایل

۱۴۲

دل پاک تو با ما مهربان بود

چرا نامهربان گردید این دل

۱۴۳

ببین سجاد را در بند دشمن

چو مرغی پای بسته در سلاسل

۱۴۴

ندانم آهوی دشت حرم را

کدامین بیمروت کرده بسمل

۱۴۵

سر پاکت جدا از خنجر کین

تنت مجروح از ناب عواسل

۱۴۶

هلاک آدمی کاریست آسان

فراق دوستان کاریست مشکل

۱۴۷

ایا نوباوه ساقی کوثر

ایا فرزند حلال مشاکل

۱۴۸

ایا داده روان با چشم گریان

ایا بسپرده جان عطشان و ناهل

۱۴۹

در آن موقف که حاکم شیر یزدان

خداداد تو بستاند ز قاتل

۱۵۰

ز اخلاصی که دارد شه مظفر

بخاک درگهت از جان و از دل

۱۵۱

بمیلاد تو جشنی خسروانه

گرفتم خواهد این دارای عادل

۱۵۲

ز ظل الله داد این شه که خواهد

ز رحمت گسترانی بر سرش ظل

۱۵۳

رخش نبود بجز کوی تو ساجد

دلش نبود بجز روی تو مایل

۱۵۴

مگریانش مکر در ماتم خویش

مخواهش جز درین اندوه ثاکل

۱۵۵

خدا را منتی دارم که بگزید

مرا این شه ز اقران و اماثل

۱۵۶

اشارت کرد کز مدح تو گیرم

کلاه بو فراس و تخت دعبل

۱۵۷

بفرمانش سرودم این قصیده

بیان کردم در او چندین مسائل

۱۵۸

چنان کامروز دانایان این فن

دهندم بوسه بر کلک و انامل

۱۵۹

هرانک از من شنید این چامه گفتا

ز روی عجب لله در قائل

۱۶۰

ایا فرخنده شاه دادگستر

که بوالایتامی و کهف الارامل

۱۶۱

توئی در جود اسخی زابن مامه

توئی در عهد اوفی از سموئل

۱۶۲

تو باشی اهیب از حجربن حارث

تو باشی اخطب از سحبان وائل

۱۶۳

توئی دارای تکمیل کمیلی

بصدق جابر و فضل مفضل

۱۶۴

توئی سلطان والای معظم

توئی صندید غطریف حلاحل

۱۶۵

توئی آداب دولت را مقنن

توئی آیین ملت را مکمل

۱۶۶

توئی سامع بتذکار مناقب

توئی جامع باخبار فضائل

۱۶۷

تو داری مهر تابان در دو رخسار

تو باری ابر آبان از انامل

۱۶۸

جهان با سایه ات معطوف و عاطف

عدو با خنجرت معمول و عامل

۱۶۹

مبرا قلب صافت از معایب

منزه جان پاکت از رذایل

۱۷۰

شهان در واجبات آرند تأخیر

تو نگذاری ز کف هرگز نوافل

۱۷۱

زر و سیمی که در راه امامان

نثار آری تو ای سلطان باذل

۱۷۲

یکی را هفتصد بخشد خدایت

کحبة انبتت سبع سنابل

۱۷۳

گمانم بود کز خاک سرایت

بخواهم درو شد چندین مراحل

۱۷۴

مرا خواهد گریزاندن به شعبان

جفای حاسد و غوغای عاذل

۱۷۵

بحمدالله ملک اصغا نفرمود

بجای من اقاویل اراذل

۱۷۶

بلی در گوش شاهان ره نیابد

اساطیر و فسون مرد جاهل

۱۷۷

ملک داند تمیز پخته از خام

بداند نیز فرق حرمت از حل

۱۷۸

من امروز آن مکان دارم ببزمت

که در بزم شهان اعشی باهل

۱۷۹

اگر سابق نیم هستم مصلی

در این میدان نه مرتاح و مؤمل

۱۸۰

الا تا در جهان زر زاید از خاک

الا تا در چمن گل روید از گل

۱۸۱

رماحت منهل خصم است و نهمار

عدو سیراب گردد زین مناهل

۱۸۲

سپاهت قافله دادست و هموار

جهان آباد باد ازین قوافل

۱۸۳

کلام فرخت طومار سحبان

حدیث دشمنت گفتار باقل

۱۸۴

به گیتی شمع رخسار تو روشن

بدوران ذکر بدخواه تو خامل

۱۸۵

ز شهر چین همی گیری جبایه

ز ملک روم بستانی نواقل

۱۸۶

همیشه در رکابت بخت حاضر

هماره بر جنابت کام حاصل

۱۸۷

در این چامه بدان بحر و قوافی

نظر کردم که گفت آنمرد فاضل

۱۸۸

منوچهری حکیم دامغانی

الا یا خیمگی خیمه فروهل

تصاویر و صوت

نظرات