ادیب الممالک

ادیب الممالک

شمارهٔ ۱۲۴

۱

دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی

بار لبو نهاده پشت دراز گوشی

۲

می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی

وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی

۳

طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر

چون صوفئی قلندر دنبال دیگجوشی

۴

ناگه درشکه خان از آن طرف گذر کرد

خان اندر او نشسته باکر و فرو جوشی

۵

چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد

تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشی

۶

پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی

دستار باده نوشی است در بزم می فروشی

۷

پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش

هنی نمود و هوئی هشی کشید و هوشی

۸

چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر

نه شانه ای و پشتی نه گردنی و نه دوشی

۹

ز آنجا که جز تحمل کاری نمی تواند

با جابری ذلیلی با ناطقی خموشی

۱۰

مسکین الاغ می گفت ای پیر بیمروت

دانستی ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشی

۱۱

جرم من اینکه هستم فرمان برو مطیعت

ایکاش جای من بود یک استر چموشی

تصاویر و صوت

نظرات