ادیب الممالک

ادیب الممالک

شمارهٔ ۱۳۷

۱

دوش آن بت سیمین لب آمد به بالینم همی

برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی

۲

بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی

زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی

۳

چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش

روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی

۴

چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم

بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی

۵

گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن

برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی

۶

نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را

نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی

تصاویر و صوت

نظرات