ادیب الممالک

ادیب الممالک

شمارهٔ ۵۹

۱

بسفر رفت نگار من و من شیفته وار

در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار

۲

دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست

گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار

۳

چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم

بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار

۴

گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا

جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار

۵

گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه

جای رخساره آن سیمتن لاله عذار

۶

گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی

غم چشمانش بر چشم تر من بگمار

۷

گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک

تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار

۸

ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش

که بود گل بر رخساره او خوار چو خار

۹

نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی

نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار

۱۰

چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند

شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار

۱۱

چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید

دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار

۱۲

زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن

چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار

۱۳

دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن

زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار

۱۴

گفت پروانه آن شمع جهان افروزم

عاشق بدرم و جوینده او در شب تار

تصاویر و صوت

نظرات