
ادیب الممالک
شمارهٔ ۱۰۷
۱
از حکایت سال سیصد و نه
این حدیثم کجا شود فرمش
۲
که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
۳
چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش
۴
پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش
۵
عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش
۶
این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش
۷
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش
۸
من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش
۹
گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش
۱۰
شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
نظرات