
ادیب الممالک
شمارهٔ ۲۰
۱
شنیدهام چو سلیمان به تخت داد نشست
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
۲
ز دور دید که گنجشک نر به جفت عزیز
ترانهخوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
۳
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
۴
به خشم شد شه و گنجشک بینوا چون یافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
۵
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
۶
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
۷
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
۸
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت
نظرات