افسرالملوک عاملی

افسرالملوک عاملی

بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

۱

شهنشه بفرمود فرزند من

خشایار پور خردمند من

۲

چه خواهی چرا ایستادی به پا

روی کرسی خویش بنشین به جا

۳

بگفتا اجازت اگر شهریار

بفرمایدم قصد دارم شکار

۴

بفرمود فرزند،رو شاد باش

همیشه چو یک سرو آزاد باش

۵

ولیکن مبادا جز آهوی نر

بسازی به پیکان شکار دگر

۶

که ماده در این فصل مادر بود

ور آبچه آهوش در بر بود

۷

هرآنکس که مادر بدوزد به تیر

کند کودکش در بدر یا اسیر

۸

فلک رحم نارد با حول او

بسوزد به آتش تن و مال او

۹

پس آنگه بیامد بر مادرش

چنان تنگ بگرفت مادر برش

۱۰

بگفتا که ای نازنین پور من

جوان سخن گوی دستور من

۱۱

لباس سفر باز کردی ببر

کجا عزم کردی تو جان پسر

۱۲

بگفتا که ای مادر مهربان

بهار است آهو چمان و چران

۱۳

اجازت گرفتم هم از شهریار

روم تا به یک هفته بهر شکار

۱۴

اجازت بفرمای ای مهربان

روم با دلی شاد در آن مکان

۱۵

بگفتا برو نوجوان پور من

نگهداردت ایزد اندر چمن

۱۶

ببوسید پس دست مادر ز مهر

بگفتا خدا حافظ ای کان مهر

۱۷

بفرمود آرید میرشکار

بیاید که آمد زمان بهار

۱۸

بگفتند آماده اسباب کار

همان بازو تازی زبهر شکار

۱۹

چو شه پور بنشست برروی زین

فلک گفت بر پور شه آفرین

۲۰

یکی صد سواری ز بهر شکار

برفتند همراه آن نامدار

۲۱

خشایار گفتا کجا خوشتر است

چمن دلکش و آهوانش نر است

۲۲

بگفتند شاها بسمت شمال

چمن سبز و از گل زمین لاله زار

۲۳

در آن قسمت پارس فصل بهار

زهر شهر آیند بهر شکار

۲۴

برفتند شادان و خندان بدشت

غزالان بیایند شاید بشست

۲۵

چو نزدیک گشتند در مرغزار

خشایار خوش دید آن لاله زار

۲۶

چمن سبزو گل های الوان او

روان تازه دارد همی مشک بو

۲۷

طراوت گزیده است بهار

فرح بخش گشته است آن مرغزار

۲۸

در اطراف آن گله آهوان

روانند و شاداب و بازی کنان

۲۹

خشایار دنبالشان اسب تاخت

یکی آهوی نر نشانه بساخت

۳۰

نشان کرد پهلوی آهوی نر

کشیدی کمان تیر آمد چو پر

۳۱

فرو رفت تا پر بپهلوی او

خشایار چون تاختی سوی او

۳۲

بدیدی جوانی از آن سوبتاخت

بگفتا که تیر منش کار ساخت

۳۳

خشایار چون دید تیری دگر

به پهلوی حیوان فرو برده سر

۳۴

خشایار گفت این شکار من است

از این تیر و پیکان و کار من است

۳۵

جوان گفت خیر این شکار من است

از این پر و پیگان و کار من است

۳۶

خشایار گفتا منم پور شاه

همینگه کنم روزگارت تباه

۳۷

جوان گفت مارا بتو جنگ نیست

چمن پر شکارو جهان تنگ نیست

۳۸

ولی تیرمن زودتر خورده است

ترا تیر بر پهلوی مرده است

۳۹

خشایار گفتا که ای بی خرد

چه گوئی نه مغزت خرد پرورد

۴۰

تو خود کیستی تا فضولی کنی

شکار مرا خود قبولی کنی

۴۱

کنون من ترا هم بجای غزال

زنم تیرو اینک کنم پایمال

۴۲

جوان گفت شاها توئی شاهزاد

توانی همان دست بازو گشاد

۴۳

ولیکن بهار است و هم لاله زار

برون آمده هر دو بهر شکار

۴۴

شکار است و نی بهر جنگ آمدیم

نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم

۴۵

نه خوبست ما کین ستانی کنیم

بیک آهوئی جانفشانی کنیم

۴۶

بگفتا بگو پس شکار من است

از این دست و بازو کار من است

۴۷

جوان گفت شاها نگویم دروغ

که از کذب کارم نگیرد فروغ

۴۸

من تو بیک دفعه تیر و کمان

سردست بردیم و خود بی گمان

۴۹

ولی تیر من زود تر خورده است

چو خون از جبین بیشتر برده است

۵۰

خشایار گفتا تو ای خیره سر

زنم تیغ هندی کنونت بسر

۵۱

جوان گفت شاها توئی جنگ جو

نیم از تو کمر به شمشیر و خو

۵۲

ولی حیفم آید که بردست من

شوی کشته ای زار در این چمن

۵۳

برآشفت آنگه شه نوجوان

بگفتا نداری تو نام و نشان

۵۴

تو خود کیستی از کجا آمدی

که همراه با پور شاه آمدی

۵۵

جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست

گرم نام نبود مرا ننگ نیست

۵۶

اگر راستگوئی تو شمشیر کین

بینداز یکسر بروی زمین

۵۷

من این تیغ اینک بینداختم

پیاده از اسب خود ساختم

۵۸

تو شمشیر و خنجر بینداز دور

پیاده شو از اسب خود بی غرور

۵۹

بگیریم هر دو دوال کمر

بکشتی گذاریم آنگاه سر

۶۰

زما هر کدامی که زد بر زمین

بگویم از او این شکار گزین

۶۱

خشایار چون دید آهنگ او

همان خوب گفتار و فرهنگ او

۶۲

پیاده شد از اسب و شمشیر کین

بینداخت آنگاه روی زمین

۶۳

جوانان بکشتی نهادن سر

گرفتن هردو دوال کمر

۶۴

از آنسو سواران مخصوص شاه

بدیدند شهزاده را بی سپاه

۶۵

بکشتی گرفتن نهاده است سر

جوانی گرفته است دور کمر

۶۶

بگفتن شاها چه فرمان دهی

بگیریم و بندیم ما این رهی

۶۷

بگفتا که من خود حریفم ورا

نه جنگ است کشتی ست درای درا

۶۸

گهی این بآن زور و گه آن باین

نیامد یکی پشتشان برزمین

۶۹

که ناگه جوان پای را پس نهاد

سر خویش بر سینه شه نهاد

۷۰

گرفتش کمرگاه و زد بر زمین

فلک گفت احسن هزار آفرین

۷۱

بخندید و برخواست گفت این شکار

از آن تو باشد شه نامدار

۷۲

بر آشفت شه زاده از این شگفت

بزد دست و خودش ز سر برگرفت

۷۳

چو برداشت خودش فرور یخت مو

چو زر تار بر شانۀ ماهرو

۷۴

بزیر کله خود یک قرص ماه

نهان بود و زین گشت پس مات شاه

۷۵

یکی دختری بود بس خوبروی

ملک رشک بردی بر آن روی و موی

۷۶

بگفتا چه بودت شه کامکار

ترا با سر و خود مردم چه کار

۷۷

خشایار مبهوت زین آب و رنگ

که باشد گه رزم همچون پلنگ

۷۸

بگرمی ورا گفت کای خوبچهر

نشاید ترا جز به نرمی و مهر

۷۹

پس ای ماهرو تو در این مرغزار

چنین پور شه را نمودی شکار

۸۰

ترا حیف ناید ازین روی و موی

سواره بر اسب و در این دشت و کوی

۸۱

بگو راستی تاکه باب تو کیست

تو خود از کجائی و اینکار چیست

۸۲

بگفتا من از آذر آبادگان

همان دختر شاهم از آن مکان

۸۳

نسب من رسانم بآزدید هاک

ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک

۸۴

هم از ماد استم هم از آریان

رسانم نسبت را به ایرانیان

۸۵

بگفتا چرا آمدی تو به پارس

مگر نیست دردل ترا خود هراس

۸۶

بگفتا که من خود نترسم زکس

که آهور مزدا مرا یارو بس

۸۷

همه ساله من خود بفصل بهار

ابا چند دختر همه در شکار

۸۸

بیاریم هر سال رو یکطرف

نمائیم هر جا شکاری هدف

۸۹

گهی سوی گیلان و مازندران

گهی سوی گرگان و بحر گران

۹۰

که امسال گفتم همی با پدر

سوی پارس خواهم نمایم سفر

۹۱

شنیدم باقبال شه داریوش

همه پارس باشد پر از عیش و نوش

۹۲

بگفتند شهری شه نامدار

بنا کرده در پارس آن شهریار

۹۳

ورا نام کرده است استخر پارس

بیاورده دروازه هرجا اساس

۹۴

مرآن شهر را کرده چون یک بهشت

خصوصأ در ایام اردیبهشت

۹۵

گل و سنبل و سوسن و نسترن

ز نرگس و فور است در آن چمن

۹۶

درختان نارنج در باغها

بهارش پراکنده بر راغها

۹۷

مرا میل گشته است جان پدر

که امسال در پارس سازم سفر

۹۸

بفرمود رو دخترم شاد باش

همیشه ز رنج و غم آزاد باش

۹۹

چو پنجاه دختر که همراه من

همه از بزرگان آن انجمن

۱۰۰

همه پارسا و همه نیک رو

همه نیک رفتار و هم نیک خو

۱۰۱

همه تیر انداز وقت شکار

همه جنگ جویند در کارزار

۱۰۲

لباس دلیران به بر کرده ایم

بسر خود و خنجر کمر بسته ایم

۱۰۳

نداند کسی خود که ما دختریم

ازیرا که ما خود چو شیر نریم

۱۰۴

همه سرو قد و همه ماهرو

همه زیر خو دان نهان کرده مو

۱۰۵

پزشک و دبیر و چه گنجور ما

غلام و سوار و چه دستور ما

۱۰۶

همه دخترانند چون ماهتاب

نگیرند یک مرد مارا رکاب

۱۰۷

خشایار بشنید و خیره بماند

برآن ماهرو نام یزدان بخواند

۱۰۸

بگفتا که ای ماه رخسار من

که همچون جوانمرد در انجمن

۱۰۹

بشد روز تاریک و شد وقت شام

نیامد شمارا کنیز و غلام

۱۱۰

چگونه تو تنها روی تا بگاه

که شب هست تاریک و شد شامگاه

۱۱۱

بیا پس تو امشب سوی گاه من

سواره بیاه تو بهمراه من

۱۱۲

بخندید آن دختر ماهرو

بگفتا که ای شاه آزاده خو

۱۱۳

گمانت که مرغی نمودی شکار

ندانی که شاهین بود وقت کار

۱۱۴

نترسد ز شاهین و از باز تو

نگردد چنین زود انبار تو

۱۱۵

گمانت شکاری گرفتی بکام

ندانی که عنقا نیاید بدام

۱۱۶

بلند است این مرغ را آشیان

نترسد ز دام و ز تیرو کمان

۱۱۷

منم دخت ایرانی پاکزاد

ز شاهنشهان است مارا نژاد

۱۱۸

خشایار گفتا که صد آفرین

که هم پاکزادی و هم پاک دین

۱۱۹

مرا مهمان کن تو اندر سرا

سواره بیایم همی ای درا

۱۲۰

پس آنگه بینداخت سر را بزیر

رخش سرخ شد همچو قرمز حریر

۱۲۱

بگفتا ز عهد نیاکان ما

کسی کر بگوید که مهمان ما

۱۲۲

نرانیم ما مهمان را ز در

اگر خود باین ره گذاریم سر

۱۲۳

بفرما تو ای شهریار جوان

در این چادر ما تو یک شب بمان

۱۲۴

نهادند پس خود ها را بسر

ببستند شمشیر و گرز و سپر

۱۲۵

گرفتن اسبانشان از چرا

بشادی نهادند رو را براه

۱۲۶

سواران شهزاده چون از عقب

بدیدند شاه پور در وقت شب

۱۲۷

همی اسب راند خود و آن جوان

بسوی شمال است او رایکان

۱۲۸

بترسید بر خویشتن میر شکار

ابا صد سواری که بد نامدار

۱۲۹

بسوی خشایار چون اسب تاخت

خشایار برگشت و او را شناخت

۱۳۰

بگفتا مرا با شما کار نیست

مرا با جوان کین و پیکار نیست

۱۳۱

مرا مهمان کرده است این جوان

بگفته است امشب بر ما بمان

۱۳۲

شما صبحگاهان بر اطراف دشت

که تا من بیایم نمائید گشت

۱۳۳

بگفت و شتابان به پیمود راه

خود و با همان دختر نیک خواه

۱۳۴

چو قدری بشد دور تر از گروه

رسیدند بر دشت و دامان کوه

۱۳۵

خشایار دیدی جوانهای جنگ

بسر خود و بسته کمر گاه تنگ

۱۳۶

مسلح به شمشیر و تیرو کمان

زده خنجری بر کمر چون یلان

۱۳۷

سواره بر اسبان تازی نژاد

سوی دشت بودند از بامداد

۱۳۸

یکی کرد فریاد که ای ماه مهر

که از ما چرا دور کردی تو چهر

۱۳۹

بگشتیم اینقدر اطراف دشت

مبادا تو را شیری آرد شکست

۱۴۰

چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم

زیادت بجستیم و کم یافتیم

۱۴۱

کنون آمدی این جوان با تو کیست

چنین کار از تو بسی تازه گیست

۱۴۲

بگفتا که این پورشه داریوش

جوان جهان جوی و با عقل و هوش

۱۴۳

ز اسبان پریدند روی زمین

نمودن بر پور شاه آفرین

۱۴۴

بگفتند شادیم از روی تو

ازین طرز گفتار و هم خوی تو

۱۴۵

بود منتی نیک برجان ما

که چون پورشاه است مهمان ما

۱۴۶

کنیم افتخار اندرین لاله زار

که برما رسیده است این شهریار

۱۴۷

دویده گرفتند او را رکاب

پیاده نمودند شه با شتاب

۱۴۸

ببردند اسبش جلو دارها

گرفتند زینش پرستارها

۱۴۹

نثارش نمودن از سیم و زر

فشاندند بر روی خودش گهر

۱۵۰

ببرند شه را سوی بارگاه

بکرسی زر برنشاندند شاه

۱۵۱

گرفتند خود و زره از تنش

نهادن زر بفت پیراهنش

۱۵۲

سپس خوان نهادند شه را ببر

هم از کبک بریان و ماهی نر

۱۵۳

دگر می نهادند و جام زرش

همان مرغ بریان بدی در برش

۱۵۴

ز می گو و از بره های کباب

گرفتند پس سوی خوردن شتاب

۱۵۵

چو شد گرم سرها هم از خوردنی

هم از خوردنی هم از نوشیدنی

۱۵۶

گرفتند بر دست چنگ و رباب

نوازند گان از جهان کامیاب

۱۵۷

خشایار بگرفت چنگی بدست

بگفتا مرا ماه داده شکست

۱۵۸

یکی رشته از زلف بر گردنم

فکنده است و بسته است سال و برم

۱۵۹

که تا عمر دارم همین بستگی

بجا ماند این عشق و پیوستگی

۱۶۰

ورا دوست دارد ز جان و ز دل

کنم فکر دوریش گردم کسل

۱۶۱

دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر

همی خواند ابیات از روی مهر

۱۶۲

بگفتا مرا جان نباشد دریغ

اگر همچو ماهی رود زیر میغ

۱۶۳

ولیکن بداند که این ماهرو

نکرده است باهیچ کس گفتگو

۱۶۴

گلی کو نخندیده بر بلبلی

نچیده کس از بوستانش گلی

۱۶۵

اگر شاهزاده است خود پورشاه

نه این ماه مهر است کمتر ز ماه

۱۶۶

اگر شاهزاده سران کرده بند

بود مهریه راز کیسو کمند

۱۶۷

رود او سوی آذر آبادگان

بنزد پدر شاه آزادگان

۱۶۸

اگر است او را همی خواستار

قدم رنجه فرماید آن نامدار

۱۶۹

بخواهد همی از پدر دخت او

بعالم نیاید دگر جفت او

۱۷۰

خشایار بگرفت پس چنگ باز

همی خواند آواز بآهنگ ساز

۱۷۱

بگفتا توئی نو گل نسترن

زبان برگشاده بگوئی سخن

۱۷۲

گل سرخی و بلبل تو منم

که بستی نان رشته برگردنم

۱۷۳

بیایم بهرجا توئی ای صنم

که از جان و دل خواستارت منم

۱۷۴

اگر جان بخواهی همی جان دهم

اگر سر بخواهی بپایت نهم

۱۷۵

منم جسم و هستی تو چون جان من

چگونه جدا گردد از جان بدن

۱۷۶

همه دختران شاد و خندان شدند

ز شادی همه سیم دندان شدند

۱۷۷

به شهزاده گفتند در خوابگاه

مهیا شده تخت از بهر شاه

۱۷۸

بفرمای راحت کن ای شاهپور

که چشم بد از روی ماه تو دور

۱۷۹

خشایار برخاست از بارگاه

بیامد همی تا سوی خوابگاه

۱۸۰

بخوابید تنها چون آن نوجوان

امیدش بدی بر خدای جهان

۱۸۱

چو شد صبح و از خواب بیدار شد

بزودی بنزدش پرستار شد

۱۸۲

بیاورد عطر گل و با گلاب

حریر سفیدی و یک ظرف آب

۱۸۳

چورو را صفا داد آن پورشاه

بیامد برماه در بارگاه

۱۸۴

بسوی چمن خیمه و بارگاه

که در خمیه صبحانه بودی بپا

۱۸۵

چمن چون گلستان بفصل بهار

چو خورشید بودی رخ آن نگار

۱۸۶

نگه کرد شه پور ازهر طرف

چمن دیدو گل دید و در و صدف

۱۸۷

همه بلبلان گرم چهچه زدن

از آن گل بآن گل نموده وطن

۱۸۸

گل و سنبل و سوسن و نسترن

چنان نیک تزئین نموده چمن

۱۸۹

غزالان خرامان در آن مرغزار

غزل خوان چه در اوج فصل بهار

۱۹۰

چو مهری بد آراسته ماه مهر

نشسته است بر تخت آن خوب چهر

۱۹۱

چو شهپور را دید برپای شد

جمالش چنان عالم آرای شد

۱۹۲

تبسم برویش چومه مهر کرد

دلش شاد و بشاش آن چهر کرد

۱۹۳

بگفتا شها صبح تو شاد باد

که شادیم ما از تو نیکو نژاد

۱۹۴

چو شد صرف صبحانه بر روی دشت

غزالان که از نزد شان میگذشت

۱۹۵

غزالان وحشی چه در لاله زار

گریزان و خیزان زمیر شکار

۱۹۶

به شه زاده گفتند کآمد سپاه

سواران بدشت ایستاده بپا

۱۹۷

بفرمود آرید اسب مرا

که باید که دیگر روم زید را

۱۹۸

بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر

چگونه به پیچم ز روی تو چهر

۱۹۹

بگفتا خدا حافظت شاهپور

شود چشم اهریمنان تو کور

۲۰۰

بر آمد بر اسب و روان شد براه

بهمراه او رفت جمله سپاه

۲۰۱

بگفتا مرا نیست میل شکار

بنزد شهنشه شوم رهسپار

۲۰۲

برفتند تا شام درگاه شاه

شهنشاه خود بود در بارگاه

۲۰۳

خشایار آمد بنزد پدر

زمین بوسه داد ایستاده بدر

۲۰۴

شهنشاه فرمود فرزند من

همان نونهال برومند من

۲۰۵

بیا و تو بنشین بکرسی زر

دمی باش رویت ببیند پدر

۲۰۶

خشایار بنشست روی سریر

بپا ایستاده وزیر و امیر

۲۰۷

نگفت هیچ و دم را فروبسته یود

ز فکر رخ یار آشفته بود

۲۰۸

چو شد موقع شام برخواستند

ز نو مجلسی دیگر آراستند

۲۰۹

خشایار آمد بر مادرش

همان مام بوسید روی و سرش

۲۱۰

بگفتا پسر جان چه زود آمدی

یقین چون شکاری نبود آمدی

۲۱۱

بگفتا که ای مادر مهربان

فراوان شکارست و آهو چمان

۲۱۲

ولی آمدم من بنزد پدر

دلم چون ز تنهائی آمد بسر

۲۱۳

مرخص نما چونکه من خسته ام

تو گوئی که من خرد و بشکسته ام

۲۱۴

به بوسید پس دست مادر برفت

سوی خوابگاهش خرامان برفت

۲۱۵

چون روشن بشد صبحگه دایه اش

بیامد بر بانوی ماه وش

۲۱۶

بگفتا خشایار خوابش نبرد

سر خویشتن را بدستش فشرد

۲۱۷

همی خواند اشعار عشقی نکو

همی کرد با خویشتن گفتگو

۲۱۸

بگفتا شنیدم از او زمزمه

که با خویشتن داشتی همهمه

۲۱۹

همیگفت کای ماه رخسار من

که روشن بد از نور رویت چمن

۲۲۰

بدم دوش من در بهشت برین

برم حوریانی همه مه جبین

۲۲۱

شنیدم همان چنگ و آواز و ساز

باطراف من لعبتان دلنواز

۲۲۲

می و مزه و نقل و جام شراب

ز رامشگران و زچنگ و رباب

۲۲۳

هم امشب یکی پیر دایه برم

چو او هردم آید همی برسرم

۲۲۴

شود ثبت این هر دو بر عمر من

همی پیر دایه همی آن چمن

۲۲۵

پس آنگاه دایه ببانوی گفت

که بهر خشایار بایست جفت

۲۲۶

که چون او جوانست و زن بایدش

دگر پیر دایه نمیبایدش

۲۲۷

چو دایه بیامد بر نوجوان

بفرمود یک پبش خدمت بخوان

۲۲۸

چو خادم بیامد بر پور شاه

بفرمود رو پیر مهران بخواه

۲۲۹

چو مهران بیامد فرو برد سر

زمین داد بوسه ببسته کمر

۲۳۰

بفرمود مهران بسی خسته ام

چنان خسته گوئی که بشکسته ام

۲۳۱

ترا خواستم تا بگوئی سخن

نیم حالتی تا روم انجمن

۲۳۲

چو مهران بسی مرد هوشیار بود

جهاندیده و پیر و بیدار بود

۲۳۳

نگه کرد برچشم آن نوجوان

بفهمید عشق آتشش زد بجان

۲۳۴

بگفتا همی خواستم پور شاه

رسم من بخدمت پس از بارگاه

۲۳۵

جو دیروز در خدمت شهریار

وزیران امیران والا تبار

۲۳۶

همه جمع بودند در بارگاه

پس آنگه بایشان بفرمود شاه

۲۳۷

خشایار را بیست بگذشته سال

ز هر حیث گشته است او با کمال

۲۳۸

کنون وقت آنست از بهر او

بگیریم یک دختر ماه رو

۲۳۹

یکی دختر از نسل و ذات نکو

همی مهربان و همی نیک خو

۲۴۰

همی پارسا و همی شاه زاد

همی راستگو و همی خوش نژاد

۲۴۱

همی تندرست و همی با هنر

همی نیک رفتار و نیکو سیر

۲۴۲

کزو شاه ایران بیاید وجود

نباید که باشد زنی بی وجود

۲۴۳

بگفتند از مصر و از روم و چین

ز یونان و آشوریان همچنین

۲۴۴

همه شاهدخت و همه همچو ماه

همه خوب رو درخور پورشاه

۲۴۵

بهرجا که فرمان دهد شهریار

نمائیم ما دختران خواستار

۲۴۶

پس آنگه ز مجلس مرا خواستند

ز من رای بهر شما خواستند

۲۴۷

زمین بوسه دادم بنزدیک شاه

چنان عرض کردم در آن بارگاه

۲۴۸

اجازت بفرمای ای شهریار

که شه زاده آید همی از شکار

۲۴۹

ببینم رای و گمانش کجاست

چگونه است فکرش چه بایست خواست

۲۵۰

بفرمود ، مهران تو نیکو سخن

بگفتی درین رای و این انجمن

۲۵۱

تو خود این سخن گوی با پور من

ببین از کجا خواهد او نیک زن

۲۵۲

کنون با تو گفتم چه فرمان دهی

توئی شاه زاده منم چون رهی

۲۵۳

بگفتا نخواهم زن از روم و چین

نه از مصر و از هند و آن همچنین

۲۵۴

امیریست از نسل آزید هاک

یکی دخترش هست نیکو و پاک

۲۵۵

که او هست در آذر آبادگان

امیراست و شاهست در آن مکان

۲۵۶

من او را همی خواهم از جان و دل

هم از دوری او شدم من کسل

۲۵۷

چو مهران شنید از جوان این جواب

بگفتا کجا دیدی آیا به خواب

۲۵۸

بگفتا ورا دیدم اندر شکار

چو مردان که آیند در کار زار

۲۵۹

همی ماهروی و همی نامجو

همی جنگجو و همی نیک خو

۲۶۰

همی خوب گفتار و هم نازنین

همی راستگوی و همی مه جبین

۲۶۱

همی رخت مردان نموده ببر

زره برتن و بر سرش خود و پر

۲۶۲

نخواهم جز او من دگر هیچکس

مرا در جهان همسر اوهست و بس

۲۶۳

چو بشنید مهران دلش شاد شد

هم از رنج این کار آزاد شد

۲۶۴

بگفتا روم خدمت شهریار

همان دخت نیکو شوم خواستار

۲۶۵

از آن رو چو آماده شد بارگاه

وزیران و امیران سران سپاه

۲۶۶

همه جمع کشتند تا شهریار

بیامد سر تخت آن کامکار

۲۶۷

شهنشه بفرمود مهران کجاست

بیاید ببینم چه بایست خواست

۲۶۸

چو مهران بیامد زمین بوسه داد

بگفتا که شاه جهان شاد باد

۲۶۹

بفرمود مهران چه داری خبر

چه بد گفتگوی تو باما پسر

۲۷۰

بگفتا شهنشاه دل شاد باش

ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش

۲۷۱

بگفتم به شهپور از شهریار

بآن نوجوان سرور کامکار

۲۷۲

بگفتا نخواهم من از کشوری

نه از شهریاری نه از دیگری

۲۷۳

یکی دختر از آذر آبادگان

که بابش امیر است در آن مکان

۲۷۴

همان نام دختر بود ماه مهر

که هم سرو قد است و هم خوبچهر

۲۷۵

اگر شه بخواهد مرا همسری

نخواهم بجز او زن دیگری

۲۷۶

شهنشه بفرمود با مهتران

همان با وزیران و با افسران

۲۷۷

چگونه است این دخترو باب او

خشایار کی دیده آن ماه رو

۲۷۸

تو مهران بگو او کجا بوده است

که او را خود از جان پسندیده است

۲۷۹

بگفتا که اورا بفصل بهار

سواره بدیده است اندر شکار

۲۸۰

امیران بگفتند کامپوی شاه

هم از نسل شاهان و با دستگاه

۲۸۱

همی مرد بیدار وبانام و جاه

ندیده است اورا کسی کینه خواه

۲۸۲

بود سالها آذر آبادگان

هم از جانب شاه در آن مکان

۲۸۳

یکی دخترش هست همچون نگار

بقد سرو و بر رخ بود چون بهار

۲۸۴

ورا همچو مردان بپرورده است

لباس دلیران برش کرده است

۲۸۵

گه رزم چون شیر مردان بود

گه بزم او شاد و خندان بود

۲۸۶

زبانهای گیتیش آموخته

دگر هرچه علم است اندوخته

۲۸۷

رساند نژادش بازدید هاک

ز هر گونه آلایشی هست پاک

۲۸۸

همی رای دادند در این سخن

گرفتند چون رای در انجمن

۲۸۹

شهنشه بفرمود پس نامه ای

نویسید و خواهید خود کامه ای

۲۹۰

بخواهید آن دختر ماه رو

نمائید هرگونه ای گفتگو

۲۹۱

چومهران بیامد بر شاهپور

دلی شادمان و سری با سرور

۲۹۲

بگفتا بشارت که ای نوجوان

پسندید هم شاه و هم افسران

۲۹۳

نمودند تحسین کامپوی شاه

که هم نیک مردست و هم نیکخواه

۲۹۴

همه رای دادند در انجمن

پس آنگه شهنشاه گفتا بمن

۲۹۵

بگیریم هم دخت کامپوی شاه

فرستید فردا سران سپاه

۲۹۶

بگفتا برو خدمت شهریار

اجازت طلب خود روم خواستار

۲۹۷

چو مهران بیامد بر شهریار

بگفتا که ای خسرو نامدار

۲۹۸

خشایار گوید پدر گر مرا

اجازت دهد خود روم آن درا

۲۹۹

بفرمود پس چند روزی دگر

برایش ببندید ساز سفر

۳۰۰

ورا با جلال و اساس تمام

فرستید در شهر آن نیک نام

۳۰۱

یکی قاصدی قبل در آن مکان

بنزد شه آذر آبادگان

۳۰۲

فرستید و گوئید آید ز راه

پذیره نمائید خود پور شاه

۳۰۳

چو آمد خبر سوی کامپوی شاه

هم از پارس آید خشایار شاه

۳۰۴

خشایار شه زاده نوجوان

بیاید خود و باسی افسران

۳۰۵

چو قاصد بیامد بکامپوی گفت

همه راز بیرون کشید از نهفت

۳۰۶

بفرمود کامپویه با سروران

که ای نامداران کند آوران

۳۰۷

چو فردا خشایار شاه جوان

بیاید سوی آذر آبادگان

۳۰۸

ببندید آئین همه شهرو کوه

ز بهر پذیره نمائیم روی

۳۰۹

بهرجا گذاریم ساز و سرود

بگویند بر شاهزاده درود

۳۱۰

چو شد کارها جمله آراسته

هم از چادر و خرگه و خواسته

۳۱۱

سواره باسبان تازی نژاد

همه رخت رسمی ببر کرده شاد

۳۱۲

برفتند یک منزل از شهر دور

همه شاد سر بود دل پر سرور

۳۱۳

چو از دور دیدند کامد سپاه

درفش شهنشاه ایران پناه

۳۱۴

چو نزدیک تر شد همان پورشاه

پیاده شد از اسب کامپوی شاه

۳۱۵

نمودند تعظیم نزدیک او

بگفتند کای شاه آزاده خود

۳۱۶

سر ماه برابر اندر آمد چنین

رسیده بما پور شاه گزین

۳۱۷

بسی شاد کردی دل و جان ما

قدم رنجه فرموده ای خوان ما

۳۱۸

بسی مهربان بود شان پور شاه

سواره بفرمود آئید راه

۳۱۹

پس آنگه بخرگاه آمد فرود

در آنجا که اسباب آماده بود

۳۲۰

که یک شب در آن منزل و بارگاه

همان پور شه ماند خود باسپاه

۳۲۱

نمودند بنده گیش شاهوار

ز جا و جلالی که آید بکار

۳۲۲

چو شد موقع خواب در بارگاه

بخوابید چون شاه و جمله سپاه

۳۲۳

خشایار از شوق خوابش نبرد

برآمد ز جای آن جوان مرد گرد

۳۲۴

یکی خنجری داشت زیر سرش

در آورد و بربست آنکه برش

۳۲۵

چو از دامن چادر آمد برون

چمن دلکش و ماهتاب اندرون

۳۲۶

هوا بس لطیف وروان آبها

ورا چون بدیدند سربازها

۳۲۷

سلام نظامی بدادند و شاد

بگفتند شاها نشد بامداد

۳۲۸

چو فرمان دهی ما بهمراه تو

بیائیم و باشیم در گاه تو

۳۲۹

بگفتا که فرخ تو همراه من

بیا تا بگردیم در این چمن

۳۳۰

برفتند باهم در آن ماهتاب

بجائی رسیدند نزدیک آب

۳۳۱

درخت کهن شاخ و برگ زیاد

نبودی در او کارگر هیچ باد

۳۳۲

نشستند در پای آن آبشار

بدیدند از دور چندی سوار

۳۳۳

خشایار گفتا به پشت درخت

نهان گشت باید در این جای سخت

۳۳۴

به بینیم تا این سواران که اند

بشب ره فتادند بهر چه اند

۳۳۵

جوانان نهان گشته بودند سخت

بپا ایستاده به پشت درخت

۳۳۶

سواران رسیدند بر آبشار

پیاده ز اسبان شدند آن چهار

۳۳۷

رها کرده اسبان برای چرا

نهادند باهم به صحبت سرا

۳۳۸

یکی گفت خر قول و پنجاه مرد

برفتند در قصر بهر نبرد

۳۳۹

بدزدند آن دختر ماهرو

بیارند از شهر بی گفتگو

۳۴۰

دگر گفت آن دختر نیک خو

بخوبی بخواهند از باب او

۳۴۱

بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر

دو سال است کوشش کند آن پسر

۳۴۲

یکی دختر از نسل آزدیدهاک

که از شیر و ببرش نبد هیچ باک

۳۴۳

همی خوب روی و همی پاکزاد

ز دو شاه بیدار دارد نژاد

۳۴۴

ز مادر بود از جوان بردیا

بگوید که کورش مرا خود نیا

۳۴۵

گه رزم چون شیر مردان بود

گه بزم او شاد و خندان بود

۳۴۶

چگونه رود او بویرانه ها

که دزدان ندارند خود خانه ها

۳۴۷

یکی روز او بوده اندر شکار

جوانی که باشد ورا خواستار

۳۴۸

ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ

که شاید که اورا بیارد بچنگ

۳۴۹

چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت

سر تاخت دستش نشانه بساخت

۳۵۰

چنان تیر زد بر مچ دست او

که شمشیر افتاد از شست او

۳۵۱

پس آنگه یکی چشم اسبش بزد

که با اسب غلطید آن بی خرد

۳۵۲

چو این کرد خود با سپاه دلیر

ز نخجیر گه رفت چون نره شیر

۳۵۳

کنون آن جوان گشته زار و نزار

هم از دوری او ندارد قرار

۳۵۴

بخرقول گفته است پنجاه مرد

سپردم تو را درگه کار کرد

۳۵۵

روی تو سوی آذر آبادگان

نهانی سوی قصر در آن مکان

۳۵۶

بچنگ آوری دختر شاه را

بیاری بر من تو آن ماه را

۳۵۷

همی بود تا وقتی آید بچنگ

که تا دختر شاه آرند چنگ

۳۵۸

چو امروز گفتند آید سپاه

هم از پارس آید خشایار شاه

۳۵۹

برای پذیره تمام شپاه

سرو افسران و چه کامپوی شاه

۳۶۰

بنزدیک این جا فرود آمدند

به این دشت و خرگاه چادر زدند

۳۶۱

دگر شهریان فکر تزیین شهر

همه خسته از خواب جویند بهر

۳۶۲

همان ماه مهر است در عیش و نوش

بابیات آن دختران داده گوش

۳۶۳

بمن گفت خرقول تو زود رو

بنزد هلاکوی از من بگو

۳۶۴

که امشب شده فرصتی خوش بدست

که شاید بر ماه آید شکست

۳۶۵

ولیکن دو پنجاه مرد دگر

بیاور نگهدار در رهگذر

۳۶۶

خشایار چون این سخن ها شنید

تو گفتی که هوش از سرش برپرید

۳۶۷

بزد نعره با خنجر آمد برون

فرود برد بر پشت آن پرفسون

۳۶۸

که هم دومین را بشمشیر کین

زپا اندر آورد و زد بر زمین

۳۶۹

خشایار چون سومی را بکشت

چهارم بر ایشان دگر کرد پشت

۳۷۰

خشایار با آن جوان دلیر

دویدند دنبال او همچو شیر

۳۷۱

گرفتند و دستش به بستند سخت

کشیدند او را بپای درخت

۳۷۲

گرفتند پس اسب و آن کشتگان

بیک اسب بستند آن نیمه جان

۳۷۳

بدو اسب گشتند و آندو سوار

همی تاخت کردند تا مرغزار

۳۷۴

خشایار گفتا بآن نوجوان

برو کامپوی شه را بخوان

۳۷۵

برو زود او را بیاور برم

ولیکن نگوئی چه آمد سرم

۳۷۶

جوان رفت و آن شاه بیدار کرد

سر پرخمارش چو هوشیار کرد

۳۷۷

بگفتا خشایار شاه جوان

بفرمود زود آی و اندر میان

۳۷۸

سراسیمه آمد بر شاهزاد

ببیند که تا او چه فرمان بداد

۳۷۹

خشایار آنگه قضایا بگفت

همه را ز بیرون کشید از نهفت

۳۸۰

چنان سست شد پیکر آن پدر

بگفتا چه خاکم بیامد بسر

۳۸۱

چه سازم بدان دختر نازنین

بدزدند دزدان اگر مه جبین

۳۸۲

خشایار گفتا که این نوحه چیست

نباید در این جا نشست و گریست

۳۸۳

خبردار گوئید تا لشکران

بخیزند و پویند دشت گران

۳۸۴

بزودی همه اسب ها زین کنند

بتازند و خود جستن کین کنند

۳۸۵

که من هم ابا یک سپاه دلیر

بیایم بزودی چو یک نره شیر

۳۸۶

خبردار گفتند و فریاد شد

همه لشگر از خواب بیدار شد

۳۸۷

لباس سفر جمله کرده به بر

بر اسبان پریدند چون شیر نر

۳۸۸

نهادند رو را همه سوی شهر

پریدند اسبان هم از جوی و نهر

۳۸۹

از آن روی چون آن ماه مهر نکو

پدر بر سفر دید آورده رو

۳۹۰

نمودند تزیین همه شهرو کاخ

که شهزاده فردا بیاید بکاخ

۳۹۱

ز شادی نبودند بر روی پا

بگفتا غلامان بنزدم بپا

۳۹۲

چو آمد غلام و زمین بوسه داد

بگفتا که بانوی ما شاد باد

۳۹۳

بفرمود رو نزد خور آفرید

وز آنجا برو در بر ماه شید

۳۹۴

دگر چهر آزاد و پروانه را

دلارا، شکوفه همان لاله را

۳۹۵

پریزاد و مهری و هم نسترن

همان آرزو تاجی و گلبدن

۳۹۶

همان حوری و آن پری نکو

سنوبر ابا نرگس ماهرو

۳۹۷

بگو جمله با دختران دگر

بیایند امشب همه سر بسر

۳۹۸

که امشب همه میهمان منند

زجان و زدل دوستان منند

۳۹۹

غلامک برفت و با آنها بگفت

نکردند خود شادمانی نهفت

۴۰۰

پریدند از جا همه دختران

بگفتند مائیم نیک اختران

۴۰۱

چو شب شد همه خود بیاراستند

بترئین کامل بپا خواستند

۴۰۲

زری پوش گشتند آن دختران

چو در آسمان بنگری اختران

۴۰۳

ببوشید مه مهر رخت نکو

سرآمد برآن دختران بود او

۴۰۴

چو پنجاه دختر همه نیک روی

همه نیک سیرت همه خوب روی

۴۰۵

همه شاد و خندان و شیرین سخن

همه ماه رویان و سیمین بدن

۴۰۶

چو آن خوب رویان ز در آمدند

ز خنده همه سیم دندان بدند

۴۰۷

بگفتند تبریک ای ماه مهر

که فردا بیاید شه خوب چهر

۴۰۸

گمانت که امشب ز سر واشویم

و یا میهمان تو فردا شویم

۴۰۹

بهرجا روی ماه همراه تو

بیائیم و باشیم مهمان تو

۴۱۰

روی تو بقصر شه داریوش

که تنها نمائی همه عیش و نوش

۴۱۱

بخندید مه مهر گفتا شما

بیائید هرجا بهمراه ماه

۴۱۲

مرا در جهان است این آرزو

شما را پذیرم بقصر نکو

۴۱۳

پس آنگه گرفتند چنگ و رباب

هم از عیش و شادی شده کامیاب

۴۱۴

ز مرغ و زبره زکبک دری

زدراج و از پختن آذری

۴۱۵

همی شاد بودند تا نیمه شب

زچنگ و رباب و زنای و طرب

۴۱۶

چو شد موقع خواب آن مهربان

بخنده همی گفت با دختران

۴۱۷

شما جمله خوابید در قصر من

بگوئیم باهم ز هرجا سخن

۴۱۸

در آن قصر خوابید خور آفرید

همان پرنیان روی صورت کشید

۴۱۹

همه دختران در سرای دگر

بخواب اندر آمد سربسر

۴۲۰

غلامان و سرباز های کشیک

نخوابیده بیدار بودند نیک

۴۲۱

چو خرقول دید آن غلامان بپا

ستادند بیدار اندر سرا

۴۲۲

دوتا از جوانان خوشروی را

لباس زنان کرد سر تا بپا

۴۲۳

بگفتا شما جامهای شراب

بگیرید در دست نقل و کباب

۴۲۴

بخندید با روی شاد و نکو

بایشان نمائید خوش گفتگو

۴۲۵

خورانید یک یک برایشان شراب

ازین مزه و خوردنی و کباب

۴۲۶

بگوئید مه مهر اینها بداد

بگفتا بنوشید و باشید شاد

۴۲۷

چو خوردند شد گرم سرهایشان

همه سر نهادند بر پایشان

۴۲۸

چو خر قول ایشان همه خفته دید

بگفتا که اقبالم آمد پدید

۴۲۹

در خوابگاهی که بد توی باغ

نمایان بد از دور نور چراغ

۴۳۰

بگفتا بیک تن از آن همرهان

هم اکنون تو بالا رو از نردبان

۴۳۱

بنرمی در خوابگه باز کن

بر آرش زجا آنگه آواز کن

۴۳۲

من اینجا ستاده همی منتظر

بیاور بمن ده بگیرم ببر

۴۳۳

وزانسوی مه مهر خوابش نبرد

گهی دست روی سر خود ببرد

۴۳۴

که ناگاه دید او در ازسوی باغ

بشد باز و بادی بزد بر چراغ

۴۳۵

چو از زیر آن پرنیان بنگرید

یکی دیو رخ صورتی را بدید

۴۳۶

سیه صورت و لب فروهشته زیر

بآرامی آید بسمت سریر

۴۳۷

همان دخت ایرانی پاکزاد

یکی خنجری زیر سر مینهاد

۴۳۸

نهانی همان خنجر از زیر سر

برآورد و قوت بدادی بسر

۴۳۹

بخوابید و بد پرنیان روی او

که تا دیو آید همی سوی او

۴۴۰

چو خم گشت بر روی مهر آفرید

همان شیر زن خنجری برکشید

۴۴۱

فرو برد برقلب آن بد سیر

که خنجر زپشتش بدر کرد سر

۴۴۲

بزد نعره و خویش زد بر زمین

پریدند از جا همه نازنین

۴۴۳

همه دزدها ریخته در اطاق

همان طاقت دختران گشت طاق

۴۴۴

کشیدند فریاد ها از جگر

رسیدند سرباز ها سربسر

۴۴۵

نهادند شمشیر بر دزد ها

که یکتن از ایشان نیابد رها

۴۴۶

ز سرباز ها چند تن کشته شد

بخون قصر آن کاخ آغشته شد

۴۴۷

چو خرقول هنگامه را دید گرم

نبودی به چشمان او هیچ شرم

۴۴۸

ز پشت سر ماه مهر نکو

بیامد بزد چنگ بگرفت او

۴۴۹

بزد نازنین را بزیر بغل

بیامد بپائین قصر آن دغل

۴۵۰

دهانش فرو بست با دستمال

نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال

۴۵۱

بینداخت بر اسب و خود برنشست

شتابان بیاورد رو سوی دشت

۴۵۲

از آن روی کامپوی شد باگروه

بتازید از دشت و صحرا و کوه

۴۵۳

بیامد چو در قصر غوغا بدید

یکی آه سرد از جگر برکشید

۴۵۴

بگفتا کجا رفت پس ماه مهر

نبیند مرا چشم آن خوب چهر

۴۵۵

بجستند او را و کم یافتند

بسوی درو دشت بشتافتند

۴۵۶

پدر خویشتن را بزد برزمین

بگفتا کجا رفتی ای مه جبین

۴۵۷

یکی خنجری از کمر برکشید

همی خواست تا پهلوی خود بردرید

۴۵۸

دلیران گرفتند از دست او

بگفتند پیدا شود ماهرو

۴۵۹

پدر گفت دادند ما را شکست

دگر رفت آن نازنینم ز دست

۴۶۰

همه دختران آه و افغان و شور

دریغا دریغا از آن برج نور

۴۶۱

همه بانوان زار و گریان شدند

چو بر آهن داغ بریان شدند

۴۶۲

از آن روی شهزاده خود با سپاه

سحرگه نهادند رو را براه

۴۶۳

چویک چند میدان بریدند راه

سواری بدیدند دور از سپاه

۴۶۴

بتازد چنان گرد سازد همی

که شاید که خود را رساند همی

۴۶۵

سواران شه دید و کج کرد راه

پس آنگه به لشگر بفرمود شاه

۴۶۶

بزودی بگیرید دور سوار

نیارد برون جان ازین کارزار

۴۶۷

گرفتند راهش چو شد درمیان

بگفتا به مه مهر آرم زیان

۴۶۸

من ایندخت کامپوی شاه گزین

نهادم چنین خوار بر پشت زین

۴۶۹

اگر یک تن آید همی نزد من

من این دخترک را نمایم کفن

۴۷۰

خشایار گفتا بآن لشکران

نتازند براین سگ بی کران

۴۷۱

به پیچید و آمد به پشت سرش

نشانه چنان ساخت مغز سرش

۴۷۲

کشیدی کمان را چنان تا بگوش

بر آمد از آن پروپیکان خروش

۴۷۳

رها کرد آن تیر آمد فرود

گمان کرد خر قول هرگز نبود

۴۷۴

بیفتاد از اسب روی زمین

همان بر زمین خورد آن نازنین

۴۷۵

خشاشار میتاخت با صد شتاب

ببیند که مه مهر رفته بخواب

۴۷۶

بیامد چو از چادر اورا گشود

گمان کرد آن مه ندارد وجود

۴۷۷

بفرمود لشگر فرود آمدند

همان جا سرا پرده شه زدند

۴۷۸

چو آن دستمال از دهانش گشود

بدیدش که لبهاش گشته کبود

۴۷۹

نهاده است چشمان شهلا بهم

نیاید نفس خود فروبسته دم

۴۸۰

خشایار چون دید آن ماه را

بر آورد از دل دوصد آه را

۴۸۱

بفرمود آرید نزدم پزشک

هنوز آید از دیدگانش سرشک

۴۸۲

پزشک آمد و گفت ای شاهزاد

همیشه ز گیتی دلت شاد باد

۴۸۳

ببینم من این دختر ماه رو

بگویم چگونه است احوال او

۴۸۴

چو آمد ببالینش او را بدید

سیه گشته آن روی چون مه سفید

۴۸۵

بگفتا گشائید پیراهنش

نفس بسته گشته است در گردنش

۴۸۶

همی دست برروی قلبش نهاد

بگفتا شها بر تو بس مژده باد

۴۸۷

که زنده است او حالتش به شود

دوباره ورا روی چون مه شود

۴۸۸

بیاورد دارو بزد بر دماغ

بگفتا بگیرید از او سراغ

۴۸۹

همی دم بدم خود صدایش کنید

بمالید بازو ندایش کنید

۴۹۰

بپاشید بر چهره اش آب سرد

که رنگش سیه گشته از فرط درد

۴۹۱

دو دست ورا برد بالای سر

بیاورد آنگه بسوی کمر

۴۹۲

چنان بود تا چشم شهلا گشود

بروی پزشکش نگاهی نمود

۴۹۳

بزد سیحه و باز بیهوش گشت

چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت

۴۹۴

دوباره بزد دارویش بر دماغ

چو نفتی که ریزند اندر چراغ

۴۹۵

بگفتا نباید که خواب آیدش

که این خواب آنگه مدام آیدش

۴۹۶

پس از ساعتی باز چشمان گشود

بگفتا که ای دزد بی تار و پود

۴۹۷

بکش زود تر جانم آسوده کن

که خود نشنود گوشم از تو سخن

۴۹۸

بزد صیحه و باز هوشش ز سر

پریدو بخوابید بار دگر

۴۹۹

پزشک پزشکان بگفتا دگر

گذارید راحت کند مه سیر

۵۰۰

پس آنگه بیاورد خود شربتی

خورانید و گفتای تا ساعتی

۵۰۱

گذارید ویرا که راحت کند

به بستر کمی استراحت کند

۵۰۲

ولیکن بدانید او گشته به

در اینحال وی را بخود هشته به

۵۰۳

خشایار پس شاد شد زین سخن

بشد روی اوچون گل اندر چمن

۵۰۴

بفرمود نامه به کامپوی شاه

نویسید و یک قاصد افتد براه

۵۰۵

بیاید ببیند رخ ماه مهر

که خوابیده بر تخت آن خوب چهر

۵۰۶

گرفتم ز خرقول آن ماه رو

ندادم مجالش کند گفتگو

۵۰۷

زدم تیر و افشان نمودم سرش

بخاک اندر انداختم پیکرش

۵۰۸

پس آنگاه چادر نمودم بپا

فرود آمد با تمام سپاه

۵۰۹

پزشکان همه در علاج ویند

همه موبدان در دعای ویند

۵۱۰

تو آسوده شو دخترت نزد من

تواند که کم کم بگوید سخن

۵۱۱

بفرمود گوئید تا یک سوار

برد زود این نامه نامدار

۵۱۲

دهد نامه را خود بدست امیر

ولیکن که باید پرد همچوتیر

۵۱۳

همی اسب تازد رود سوی شهر

چو مرغی بپردهم از جوی و نهر

۵۱۴

همی اسب تازان بیامد سوار

چو تیری که پرد برای شکار

۵۱۵

چو آمد بشهر و بنزد امیر

بگفتند امیر است در غم اسیر

۵۱۶

گهی زار و گریان زند روی سر

گهی گوید ای دخت نیکو سیر

۵۱۷

فرستاد در هر سوئی لشگری

بهرجا فرستاده شد رهبری

۵۱۸

کند زارو گریان زند روی سر

که پور شهنشاه والاگهر

۵۱۹

بیاید در این شهر خود باسپاه

چگونه پذیره شوم پور شاه

۵۲۰

نمایم پذیرائی شاهوار

چرا من شدم این چنین خواروزار

۵۲۱

سوار آمد و گفت ای نیک زاد

بشارت که از غم شدستی توشاد

۵۲۲

پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه

که برشد مهش خود زژرفای چاه

۵۲۳

فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش

بگفتا که پورشه داریوش

۵۲۴

خریده است جانم غلامم ورا

پیاده روم در گهش باسرا

۵۲۵

ببوسم زمین و کف پای او

چو پیر غلامم بدرگاه او

۵۲۶

گرفته است مه مهر از دزدها

هم از دست خرقول کرده رها

۵۲۷

کنون آن پزشکان شاهنشهی

علاجش نمودند و گشته بهی

۵۲۸

بکوشید و گردید یک سر سوار

بتازیم درگاه آن شهریار

۵۲۹

شتابان خود باسران سپاه

همه سر نهادند درگاه شاه

۵۳۰

همه شادمان و همه باشتاب

به پهلوی اسبان کشیده رکاب

۵۳۱

پیاده ز اسبان برپور شاه

اجازت گرفته گزیدند راه

۵۳۲

چو کامپوی آمد زمین بوسه داد

که ای نوجوان پورشه شاد باد

۵۳۳

غلامم بدرگاهت ای شاهزاد

خریدی تو آزاد کردیم شاد

۵۳۴

بفرمود بنشین بکرسی زر

ببینم شما را چه آمد بسر

۵۳۵

پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد

که این غم دوباره مرا دست داد

۵۳۶

بگفتا مگر دخت نیکو سیر

همی برده بودند دزدان دگر

۵۳۷

بگفتا نه ای خسرو نیکزاد

چه گویم که اشکم بدامان فتاد

۵۳۸

بعهد جوانی بگرگان شدم

خوش اندر چمن میزدم من قدم

۵۳۹

همی بود ایام اردیبهشت

چمن پر زگل دشت همچون بهشت

۵۴۰

جوانان که بودیم با هم گروه

خرامان برفتیم تا پای کوه

۵۴۱

یکی آبشاریست چندان بلند

نخواهد رسد بر سریرش کمند

۵۴۲

همی آب تران بود نام او

که از کوه گیرد سرانجام او

۵۴۳

فرود آید از کوه آن آبشار

بریزد بدامان آن سبزه زار

۵۴۴

بر اطراف آن کوههای بلند

درختان جنگل بسی چون و چند

۵۴۵

درختان کشیده است سر بر فلک

تو گوئی رود خود بنزد ملک

۵۴۶

چو گشتم در آن جنگل دلنشین

بگوشم بیامد صدائی حزین

۵۴۷

چو نزدیک گشتم بر یک درخت

بدیدم یکی ریسمان بسته سخت

۵۴۸

یکی دختری روی او همچو ماه

به بسته بگردن طناب سیاه

۵۴۹

سر ریسمان بسته برشاخ بود

سر دیگرش بر گلو بسته بود

۵۵۰

دهد تاب تا گردد از جا بلند

بر افروخته روی او از کمند

۵۵۱

زچشمان او اشک جاری چو آب

هم از هول جان یافته اضطراب

۵۵۲

دویدم گرفتم چو من آن طناب

گشادم بیاوردمش نزد آب

۵۵۳

بگفتم که ای دختر نیک رو

نباید که باشی چنین زشت خو

۵۵۴

نه خوبست این کارو این خودکشی

اگر در جهان رنج عالم کشی

۵۵۵

بگفتم بگو تا که درد تو چیست

چنین رنج و درد تو از دست کیست

۵۵۶

ترا باب کو مادرت در کجاست

در این جنگل و کوه تنها چراست

۵۵۷

بگفتا که ترسم بگویم سخن

که بابم که باشد کجایم وطن

۵۵۸

بگفتا مرا باب شه بردیا

که آزیدها کست مارا نیا

۵۵۹

بکرمان پدر بود خود شهریار

پدر داشت چون کورش نامدار

۵۶۰

چو شه کورش از دار دنیا برفت

همان گاه کامبوجیا برگرفت

۵۶۱

فرستاد خود بردیار را بخواست

برفت و ندیدیم دیگر کجاست

۵۶۲

سه سالی نیامد دیگر بردیا

نه پیکی از او آمدی نزد ما

۵۶۳

پس آنگه بگفتند او گشته شاه

سروتخت و تاجش رسیده بماه

۵۶۴

چو بشنید مادر بسی شاد شد

ز درد و غم ورنج آزاد شد

۵۶۵

بگفتا که باید شوم سوی پارس

برم هرچه دارم از این جا اساس

۵۶۶

بزودی به بستند بار سفر

سوی پارس گشتیم ما رهسپر

۵۶۷

چو رفتیم بردر گه شهریار

خبردار گشت آن شه کامکار

۵۶۸

بگفتا برانید اینها ز در

که این زن بسی پست و بس خیره سر

۵۶۹

نباید بیاید بدرگاه ما

نخواهد چنین دخت وزن بردیا

۵۷۰

بگیرند اسباب و اموالشان

برانید تنها ز درگاهشان

۵۷۱

غلامان گرفتند اسبابمان

ز اسبو کنیز و غلامانمان

۵۷۲

براندند از در من و مادرم

براندند سد تیر پشت سرم

۵۷۳

چو این دید مادر بگفتا دگر

چگو در این شهر آرام بسر

۵۷۴

بپوئیم و خود سوی کرمان رویم

درآن جایگاه بزرگان رویم

۵۷۵

چو رفتیم باز حمت و خوار وزار

تنی خسته و دل شکسته نزار

۵۷۶

سوی خانه ی خود گزیدیم راه

بگفتند بستند باحکم شاه

۵۷۷

چومادر چنان دید سر را بدر

بزد خود دگر دید آن مغز سر

۵۷۸

همانگه بیفتاد از پای ومرد

غم و رنج عالم بدخترسپرد

۵۷۹

من آنگه فتادم بر مادرم

شدم زار و گریان زدم بر سرم

۵۸۰

همه جمع گشتند بر دور ما

همه زار گشتند از حال ما

۵۸۱

چو آنجا مرا دایه ای پیر بود

که از زندگانی دگر سیر بود

۵۸۲

بیامد مرا از میان گروه

گرفت و بیاورد نزدیک کوه

۵۸۳

ز کرمان بگرگان نهادیم رو

که شاید رهانیم ما آبرو

۵۸۴

بگفتا دگر شهر جای تو نیست

سرای فقیری سزای تو نیست

۵۸۵

ولیکن در این کوه دور از گروه

بمانیم ناید ز ماکس ستوه

۵۸۶

چو یک چند سالی براین برگذشت

یکی روز دایه بیامد ز دشت

۵۸۷

بیاورد نان و برایم خوراک

بگفتا که دیگر شوم من هلاک

۵۸۸

سپردم ترا بر خدای جهان

که او هست به از کهان و مهان

۵۸۹

چو این گفت سر را نهاد و بمرد

دوباره مرا کرد این رنج خورد

۵۹۰

چو تنها بماندم در این دهکده

شدم زار و گریان و ماتم زده

۵۹۱

کنون آمدم تا که خور را کشم

از آن به که من رنج عالم کشم

۵۹۲

شنیدم چو من زار و گریان شدم

از آن دختر زار بریان شدم

۵۹۳

بگفتم عزیزم تو ای بی خبر

که کورش ندارد بعالم پسر

۵۹۴

چو کامبوجیا بردیا را بکشت

پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت

۵۹۵

بیامد که آید سوی شهر خویش

بگفتند شد بردیا شاه پیش

۵۹۶

شده شاه بر تخت و برجای تو

گرفته است هم تاج و هم گاه تو

۵۹۷

بگفتا برادر نباشد مرا

بدست خودم کشته ام بردیا

۵۹۸

بگفتند دیگر ترا رای نیست

سر تخت شاهی ترا جای نیست

۵۹۹

چو کامبوجیا این قضا شنید

یکی خنجری از کمر برکشید

۶۰۰

بزد بر جگر گاه و خود را بکشت

بدنیای بیهوده بنمود پشت

۶۰۱

پس آنگه سران و بزرگان شهر

بگفتند شاهی که جستست بهر

۶۰۲

چو معلوم شد گوماتا بوده است

همان نام خود بردیا کرده است

۶۰۳

شمارا گوماتا برانده ز در

گرفتست اسباب و ساز سفر

۶۰۴

چو بشنید مبهوت شد زین خبر

بگفتا که ما را چه بوده بسر

۶۰۵

بگفتند رنجت دگر شد تمام

پذیری مرا من ترا چون غلام

۶۰۶

نخواهی مرا من ترا چون پدر

ویا بنده باشم ببسته کمر

۶۰۷

بگفتا نخواهم بجز تو کسی

بفریاد من تو رسیدی بسی

۶۰۸

بیاوردم او را چو در خان خویش

نگه داشتم چون تن و جان خویش

۶۰۹

پس از چند، مه مهر آمدم وجود

دگر هیچ فرزند جز او نبود

۶۱۰

بسی خوب بودیم با یکدگر

چه در خانه و در شکار و صفر

۶۱۱

بدرگاه شاهی چو بدکارمن

شهنشاه فرمود ز آن انجمن

۶۱۲

که تو رو سوی آذر آبادگان

امیری برو زود در آن مکان

۶۱۳

در آنوقت مه مهر ده ساله بود

نکو دختری چون گل و لاله بود

۶۱۴

ز جان و دل دوستدارش بدم

اگر دور شد بیقرارش بدم

۶۱۵

یکی روز رفتیم بهر شکار

در ایام نیسان و فصل بهار

۶۱۶

همان مادرش در همین مرغزار

همی میخرامید بهر شکار

۶۱۷

چو یک چند از چشم ما دور شد

چو شب گشت تاریک و مستور شد

۶۱۸

چو دیدم نیامد همان ماهرو

سوی کوه و صحرا نهادیم رو

۶۱۹

بسی مردو مرکب بر انگیختم

تو گوئی همه خاکها بیختم

۶۲۰

نیامد دگر هیچ از او نشان

شدم من چنان زار چون بیهشان

۶۲۱

کنون هفت سال است او گم شده

نهان چون پری او ز مردم شده

۶۲۲

خشایار بشنید گفتا چه بود

شنیدم بسی تازه گفت و شنود

۶۲۳

پس آنگه غلامی بیامد بگفت

پزشکان کشیدند راز از نهفت

۶۲۴

بگویند مه مهرحالش به است

بر آمدز خواب ورخش چومه است

۶۲۵

خشایار گفتا برو نزد او

سلامت ببین دختر نیک خو

۶۲۶

پدر شاد گشت و هم از جا پرید

سوی دختر خویشتن میدوید

۶۲۷

بیامد ورا دید در تخت خواب

که از سیم بود و هم از زر ناب

۶۲۸

برویش کشیده حریر سفید

رخ دخترش چون گل شمبلید

۶۲۹

پزشکان ستاده بنزدش بپا

برش دارو و شربت و بس دوا

۶۳۰

چو روی پدر دید آن خوب چهر

تبسم برویش نمودی ز مهر

۶۳۱

پدر دید دختر بسی شاد شد

ز رنج و غم دختر آزاد شد

۶۳۲

بیامد بر دخترش برنشست

هم از مهر بگرفت دستش بدست

۶۳۳

بگفتا که صد شکر ای خوب چهر

که آهو رمزدا بما کرد چهر

۶۳۴

همان شاهزاده نجاتت بداد

چو دیدم ترا روح من گشت شاد

۶۳۵

بگفتا پدر جان از این دزدها

نمائید این مملکت را رها

۶۳۶

بگفتا که قصدم همین است من

که با شاهزاده بگویم سخن

۶۳۷

تو برخیز از جای ای دخترم

برم تا تورا من بسوی حرم

۶۳۸

بگفتا پدر جان پزشکان شاه

بگفتند یک هفته در خوابگاه

۶۳۹

بخوابم همی استراحت کنم

در این چادر شاه راحت کنم

۶۴۰

پدر گفت پس من روم بارگاه

به بینم چه فرمان دهد پور شاه

۶۴۱

بگفتا پدرجان برو شاد باش

ز رنج و غم من تو آزاد باش

۶۴۲

پس آنگه بیامد چو در بارگاه

که شادان بدیدش خشایارشاه

۶۴۳

ز خوش بختی او بسی شاد شد

ز درد و غم و رنج آزاد شد

۶۴۴

پس آنگه بفرمود فرخ بیا

بیامد چو فرخ بر پور شاه

۶۴۵

بفرمود رو دزد خیره بیار

شوم من حکایت ازو خواستار

۶۴۶

چو آن پاسبانان درگاه شاه

مر آن دزد را بسته در بارگاه

۶۴۷

نمودند حاضر بر نوجوان

بفرمود کای بد رگ بد گمان

۶۴۸

بگو، راست ورنه به برم سرت

بآتش بیندازم آن پیکرت

۶۴۹

بگفتا که شاها منم بی خبر

که من بوده ام خودیکی رهگذر

۶۵۰

بشهر آمدم من چو نزدیک شام

بدیدم سه تن دستشان بد لگام

۶۵۱

بگفتند بامن تو ای مرد کار

تو خدمت نما زر، دهیمت بکار

۶۵۲

بمن اسب دادند و رخت و سلاح

بدادند کفش و کمر با کلاه

۶۵۳

همه تاخت کردند تا آبشار

که من رفت از دست و پایم قرار

۶۵۴

همانگه در آنجا فرود آمدند

بسی حرف باهم در آنجا زدند

۶۵۵

که ناگه نمایان بشد شهریار

بر آورد از پشت ایشان دمار

۶۵۶

دگر من ندانم بجز این سخن

اگر زنده سازید من را کفن

۶۵۷

چو شه زاده بشنید و آنرا بدید

بفرمود این را بزندان برید

۶۵۸

بگفتند پنجاه تن بوده اند

از ایشان بشب بیست تن کشته اند

۶۵۹

دگر دزدها را نمودند اسیر

بزندان نموده است ایشان امیر

۶۶۰

بفرخ بفرمود با صد سوار

بشهر ایدرآ دزد را بیار

۶۶۱

برفتند و آن دزدها را کشان

بزودی رساندند گردنکشان

۶۶۲

بفرمود آرید دزدان برم

به بینم چگونه بجا آورم

۶۶۳

چو آن دزدها را بزنجیر و بند

بیاورد نزد شه اجمند

۶۶۴

یکی را بفرمود ای بد سییر

بگو آنچه دیدستی ای خیره سر

۶۶۵

وگرنه همین لحظه برم سرت

کنم ریزه ریزه همه پیکرت

۶۶۶

بگفتا شها من ندارم خبر

زهر کار هستم همی بی خبر

۶۶۷

بدژخیم فرمود این را ببر

بزودی بزن گردنش با تبر

۶۶۸

چو بردند آن دزد را خوار وزار

همی کرد فریاد کای شهریار

۶۶۹

امانم بده تا بگویم سخن

کنم فاش من راز این انجمن

۶۷۰

بفرمود آرید این خیره سر

بگوید حکایت همه سر بسر

۶۷۱

بگفتا که شاها در آن سمت کوه

یکی دو مغاره بود پر گروه

۶۷۲

چو شب گشت تاریک این بیکسان

لباس سفر همچو گردنکشان

۶۷۳

بپوشند و آیند بی قیل و قال

ببندند راه و ربایند مال

۶۷۴

در آن غار تاریک باخود برند

بسی مردمی پست و خیره سرند

۶۷۵

همه مردها را در آنجا کشند

زنان را به بند گران بر کشند

۶۷۶

خشایار فرمود لشگر سوار

شوند و بتازند تا سوی غار

۶۷۷

همان دزدرا دست بسته چو سنگ

بگردن نهاده همی پا لهنگ

۶۷۸

بینداختندش ورا در جلو

بگفتند کای خیره سر تند رو

۶۷۹

چویک هشت فر سنگ در کوهسار

همی راه رفتند تا سوی غار

۶۸۰

یکی غار بودی بکوه سهند

که بالای آن کوه بودی بلند

۶۸۱

پس آن دزد گفتا در این غار کوه

نمایند این دزد ها هم گروه

۶۸۲

بشب در تکاپوی آدمشکی

بروزند در خواب و آسایشی

۶۸۳

خشایار فرمود نزدیک غار

بماند همین لشکر نامدار

۶۸۴

ز مردان جنگی یکی صد نفر

مسلح همه تنگ بسته کمر

۶۸۵

بریزند در غار و نعره زنند

همان نام شاهنشهی آوردند

۶۸۶

دلیران برفتند در توی غار

بگفتند شاهنشه نامدار

۶۸۷

فرستاد لشکر شه داریوش

بگیرند دزدان بی رای و هوش

۶۸۸

چو دزدان پریدند از خواب خوش

بدیدند گشتند پس دست خوش

۶۸۹

گرفتند آن لشکر نامدار

همه دزد ها را همی خوار و زار

۶۹۰

به بستند هم دست و هم پایشان

بخواری بکشتند آن بیهشان

۶۹۱

بدیدی بسی خانه در زیر کوه

ز سنگ و زگل ساختند این گروه

۶۹۲

بسی زر و سیمی که اندوخته

جواهر که چون آتش افروخته

۶۹۳

بگشتند در خانه ها سربسر

بیک خانه دیدند قفلی بدر

۶۹۴

برفتند نزد خشایار شاه

همی عرض کردند کای پور شاه

۶۹۵

که دزدان همه دست بسته اسیر

کشیدیمشان ما ز گاه و سربر

۶۹۶

بگشتم در خانه کوه و غار

بدیدیم اسبابها بیشمار

۶۹۷

پس آنگه خشایار خود با امیر

دگر با سرو سروران و وزیر

۶۹۸

برفتند و گشتند در کوه و غار

زرو گنج و اسباب بد بیشمار

۶۹۹

سلاح دلیران و گرز و سپر

هم از تیرو از ترکش و خشت زر

۷۰۰

در این غار دیدند یک خانه ای

در بسته دیدند کاشانه ای

۷۰۱

بفرمود این در نمائید باز

به بینم به بیرون بیاید چه راز

۷۰۲

چو در گشودند خود با چراغ

از آن خانه گیرند شاید سراغ

۷۰۳

برفتند و دیدند بس ماهرو

بزنجیر بستند آن بد گروه

۷۰۴

همه موی ها ریخته تا زمین

ز خواری همه زرد گشته جبین

۷۰۵

چو دیدند آنها که در باز شد

از آن مه رخان گریه آغاز شد

۷۰۶

همه زار گشتند و بیچارگان

خدایار گفتند در این مکان

۷۰۷

خدایا تو بستان دگر جان ما

که این کوه تاریک شد خان ما

۷۰۸

کسی نیست آگه زما بیکسان

گرفتار در دست این ناکسان

۷۰۹

چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش

یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش

۷۱۰

خشایار گفتا که این را چه بود

که با او چه کردند گفت و شنود

۷۱۱

و از آن رویکی ماهروئی حزین

بزد سیهه و خورد ناگه زمین

۷۱۲

پس آن سرفرازان و مردان شاه

بیاورده برهوش آن بیگناه

۷۱۳

چو کامپوی را دیدگان باز شد

دوباره ورا گریه آغاز شد

۷۱۴

بگفتا که این مادر ماه مهر

ز خواری چنین زرد گشته است چهر

۷۱۵

چو هوشش بجا آمد آن ماهرو

نظر کرد بالای سر دید شوی

۷۱۶

گشودند آن خوبرویان زبند

رها شد سرو گیسوان چون کمند

۷۱۷

همه بانوان شاد و خندان شدند

که بیرون از آن غاروزندان شدند

۷۱۸

کشیدند اسبان بنزدیک کوه

سواره نمودند جمله گروه

۷۱۹

در غار بستند با سنگ سخت

بگفتند دزدان که بر گشته بخت

۷۲۰

خشایار فرمود پس با امیر

که زنها و این دزدهای اسیر

۷۲۱

تو با ابن سواران ببر سوی شهر

که زنها ز شادی بجویند بهر

۷۲۲

همه دزدها را بزندان کنید

از آن، جمله را شاد و خندان کنید

۷۲۳

بیائیم ما تا دو روز دگر

چو مه مهر حالش شود خوبتر

۷۲۴

خشایار آمد برون با سپاه

پیاده شد و رفت در بارگاه

۷۲۵

بسوی پزشکان بیاورد رو

بگفتا چگونه است آن ماهرو

۷۲۶

بگفتا که بسیار حالش به است

همان روی نیکوی او چون مه است

۷۲۷

بگفتا بگوئید با ماه مهر

خشایار آرد بسوی توچهر

۷۲۸

بگفتا بفرماید آن شهریار

خشایار پور شه نامدار

۷۲۹

چو آمد ز در آن شه نامجو

بر آمد ز جا دختر ماهرو

۷۳۰

فرو برد آنگه به تعظیم سر

بگفتا که ای خسرو تاجور

۷۳۱

یکی بنده ام تا که من زنده ام

بفرمان و رأیت سر افکنده ام

۷۳۲

که ازچنگ دزدم نمودی رها

خریدی تو جان مرا بی بها

۷۳۳

منم چون کنیزو پدر چون غلام

بماند همه روزگارت بکام

۷۳۴

بگفتا عزیزم تو ای جان من

همی روح و هم عمرو ایمان من

۷۳۵

برای تو از راه دورو دراز

کشیدم بسی رنج بینم تو باز

۷۳۶

گرفتم همه دزد خیره سران

بزندان نمودم همه بیکران

۷۳۷

بشارت که مام ترا بی گزند

گرفتم رها گشت او خود ز بند

۷۳۸

چو بشنید دختر همی مات شد

ز سر رفت هوش و دلش شاد شد

۷۳۹

بگفتا که جانم فدای تو باد

زمین و زمان خاک پای تو باد

۷۴۰

اجازت بفرمای ای شهریار

روم شهر دیگر ندارم قرار

۷۴۱

ببینم مگر من رخ مادرم

ببوسم بپایش گذارم سرم

۷۴۲

خشایار فرمود فردا بگاه

سوی شهر با هم گزینیم راه

۷۴۳

چو شد صبح و آن خسرو خاوری

زمین را ببر کرد رخت زری

۷۴۴

درفش درخشان شد افراشته

ز نورش جهان گشت انباشته

۷۴۵

خشایار کاز خواب بیدار شد

سر سرکشان بر سر دار شد

۷۴۶

بفرمود اسب مرا زین کنند

دلیران همه خویش آزین کنند

۷۴۷

یکی اسب تازی نژاد سپید

که زین و لگامش ز زر بر کشید

۷۴۸

که مه مهر بر اسب گردد سوار

که او هست خود چون یل نامدار

۷۴۹

چو تزیین بشد اسب بانوی شاه

دلیران کمر بسته در بارگاه

۷۵۰

جنیبت کشان و جلو دارها

سر و افسران و چه سردار ها

۷۵۱

چو شه زاده بر اسب خود شد سوار

پس آنگه سران و سواران کار

۷۵۲

بر آمد صدای تبیره ز دشت

دلیران همه نیزه هاشان بدست

۷۵۳

برا افتادند با آن جلال

خشایار و مه مهرو نیکو جمال

۷۵۴

از آنروی کامپویه شاد دل

ز رنج و ز غم کرده آزاد دل

۷۵۵

بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود

بهمراه بانوی چون ماه خود

۷۵۶

بفرمود دزدان بزندان برید

بآن تنگ زندان دزدان برید

۷۵۷

همی سخت گیرد بر این خسان

که اینها نمودند بد با کسان

۷۵۸

بیاورد بانوی خود را بکاخ

زنان دگر هم در اطراف کاخ

۷۵۹

کنیزان و خدمتگذاران او

همه بوسه دادن بر پای او

۷۶۰

بگفتن شادیم از روی تو

بدیدیم این روی نیکوی تو

۷۶۱

بگرمابه بردند بانوی شاه

سپس رخت نیکو به بر کرده ماه

۷۶۲

دگر گفت پس ماه مهرم کجاست

چو او نیست قصرش بسی بی صفاست

۷۶۳

یقین شوی کرده است آن دخترم

که آن دخت نیکو نیاید برم

۷۶۴

پس آنگه حکایت برایش تمام

بگفتن از آن شه نیک نام

۷۶۵

بگفتند تا عصر آن شاهزاد

بیایند با دخت نیکو نهاد

۷۶۶

چو بشنید بسیار او شاد شد

ز شادی چو یک سرو آزاد شد

۷۶۷

بگفتا کشیدم بسی درد و رنج

کنون یافتم این چنین خوب گنج

۷۶۸

چنین است این گردش روزگار

گهی پست سازد گهی کامکار

۷۶۹

سپس کامپویه با بزرگان شهر

به بستند آئین همه کوی شهر

۷۷۰

نمودن پس طاق نصرت بپا

که شهزاده زو بگذرد با سپاه

۷۷۱

که تا چهار فرسنگ از شهر دور

همی چنگ زن بود و ساز و سرور

۷۷۲

چو از کشوری و چو از لشکران

سوی دشت رفت از کران تا کران

۷۷۳

ز دو سوی بودند شادان همه

فکندند در شهر بس همهمه

۷۷۴

یکی آنکه آن دزدها دستگیر

شدند و چنان زار گشتند اسیر

۷۷۵

دگر آنکه پور شهنشاهشان

همی مفتخر کرده آن گاهشان

۷۷۶

امیرو و وزیر و ز سر کردگان

ز دهقان ز زنها و از کودکان

۷۷۷

همه از دل و جان شده شاد دل

ز رنج و ز غم کرده آزاد دل

۷۷۸

همه رخت زر دوز کرده ببر

نهاده بسرشان کله­های زر

۷۷۹

کمربند زر کفش زرشان بپا

ز زر گشت آن افسران سپاه

۷۸۰

هر آنکس که دیبای در خانه داشت

بیاورد و در زیر پایش گذاشت

۷۸۱

همی فرش کردند تا مرغزار

کزو بگذرد اسب آن نامدار

۷۸۲

تمام زنان و همه دختران

همه دست گل دستشان رایگان

۷۸۳

همه مردمان جامها پر ز زر

سر دستشان بود در رهگذر

۷۸۴

همی مجمر عود بر دستشان

که عطرش همی کرده بد مستشان

۷۸۵

سواره پیاده کشیده دو صف

همه نیزه و پر همان شان بکف

۷۸۶

ز نیزه همی طاقها ساختند

ز سر پرچم شه بر افراختند

۷۸۷

که تا چهار فرسنگ بداین شکوه

ز شهری دهاتی همه هم گروه

۷۸۸

دلیران همه خواندندی سرود

بشاه و خشایار دادی درود

۷۸۹

که شاهنشه و پور او شادباد

هم آهور مزدایشان یار باد

۷۹۰

کزین شاه و شهزاده بافرین

شده ملک ایران بهشت برین

۷۹۱

خدا داد بر ما چنین شهریار

دلیرو کریم و همی تاجدار

۷۹۲

سزد گر همی جان نثارش کنیم

سر خویش را خاک پایش کنیم

۷۹۳

رهانیدمان از بدو بد گزند

همه دیو کردارها کرده بند

۷۹۴

گشاده است این کشور نامدار

چو ایران نموده است با اقتدار

۷۹۵

درودشتمان سبزو خرم شده است

تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است

۷۹۶

سر افراز گشتند ایرانیان

خجسته شد طالع آریان

۷۹۷

چو از دور آن فر شاهنشهی

نمایان شد آن پرچم فرهی

۷۹۸

صدای تبیره بشد بر فلک

چو از دور دیدند پور ملک

۷۹۹

همه روی از شادی افروختند

بمجمر همی عود می سوختند

۸۰۰

بسی زر نمودند مردم نثار

چو بر پای آن مرکب نامدار

۸۰۱

همه دختران با لباس نکو

همه سرخ روی و همه مشک مو

۸۰۲

همه دسته گل ها نموده نثار

بر آن پور شاهنشه کامکار

۸۰۳

چو از طاق نصرت گذر کرد شاه

بهمراه او سروران سپاه

۸۰۴

دلیران همی خواندندی سرود

بدادند بر شاهزاده درود

۸۰۵

خشایار آمد چو در پای کاخ

که بد بسته آئین همه قصر و کاخ

۸۰۶

بیک دست او بود کامپوی شاه

بدست دگر دخترش همچو ماه

۸۰۷

پریرو که بد مادر ماه مهر

بره بود او را همی چشم و چهر

۸۰۸

چو از دور آن فر شاهی بدید

بیامد در قصرو سویش دوید

۸۰۹

همی کرد تعظیم در پیش شاه

چو شهزاده بگرفت پس دست ماه

۸۱۰

بفرمود هستی تو خود شاهزاد

زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد

۸۱۱

ببوسید پس دست مادر ز مهر

همان دختر او که بد ماه مهر

۸۱۲

برفتند ایشان بسوی حرم

نثارش نمودند زر و درم

۸۱۳

خشایار با سروران و امیر

برفتند در کاخ روی سریر

۸۱۴

پس آنگه پذیرائی شاهوار

نمودند از آن شه کامکار

۸۱۵

سه روزی که این جشن برپای بود

چو شهر از فرح عالم آرای بود

۸۱۶

پس آنگاه مهران بارای و هوش

بگفتا که شاهنشه داریوش

۸۱۷

فرستاد اینجا خشایارشاه

که آرد بهمراه مه مهر ماه

۸۱۸

چو کامپویه بشنید سر بر زمین

نهاد و بگفتا بشه آفرین

۸۱۹

سرو تن فدای شه کامکار

فدای خشایار بادا هزار

۸۲۰

که فرمان او هست برما روا

سرو جان نمائیم او را فدا

۸۲۱

خشایار خندان بشد زین سخن

رخش سرخ شد چون گل اندر چمن

۸۲۲

خشایار آنگه بمهران بگفت

همان گنج بیرون کنند از نهفت

۸۲۳

بگنجور گوئید تا گنج زر

جواهر ز هر گونه گونه گهر

۸۲۴

زدیبا و از مسند و از حریر

ز گنج زرو گونه گونه سریر

۸۲۵

مهیا نماو برو خود بقصر

که تا خطبه خوانند امرز عصر

۸۲۶

چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز

همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز

۸۲۷

ببردند در مشکوی ماه مهر

چنان دید چون مادر خوب چهر

۸۲۸

چنان شاد شد دختر بردیا

که داماد او شد خشایار شا

۸۲۹

همه بانوان و بزرگان شهر

از این مجلس عقد جستند بهر

۸۳۰

از آن دختران و رفیقان او

که بر قصر مه مهر کردند رو

۸۳۱

یکی جشن شاهانه آراستند

می و نقل و هم انگبین خواستند

۸۳۲

چو شد عصر و آمد سر موبدان

مغان و بزرگان و هم بخردان

۸۳۳

یکی خطبه خواندند پس شاهوار

بوصل شه و دختر ماهوار

۸۳۴

پس آنگه بیامد خشایار شاه

بکرسی زرر فت پهلوی ماه

۸۳۵

زر و سیم پس دختر بردیا

نثار قدوم خشایارشا

۸۳۶

بمردم بدادند زرها همه

فکندند در قصر بس همهمه

۸۳۷

پس آن دختران چنگ برداشتند

بسی شوق و شادی بسرداشتند

۸۳۸

یکی گفت خوش آن چمن های پارس

که آهو دویدی در آن بی هراس

۸۳۹

یکی گفت خوش باد آهوی نر

که از آن همه شادی آمد به بر

۸۴۰

یکی گفت خوش باد تیرو کمان

به پهلوی حیوان بود بی گمان

۸۴۱

یکی گفت خوش باد فصل بهار

گل و لاله و آهوان شکار

۸۴۲

همه شادو خندان و هم کف زنان

همه پای کوبان و شادی کنان

۸۴۳

سه روز دگر پس خشایار شاه

بفرمود آماده گردد سپاه

۸۴۴

سوی پارس باید گذاریم رو

بسوی شهنشاه بی گفتگو

۸۴۵

چو کامپویه بشنید خود این خبر

که مه مهر او کرده عزم صفر

۸۴۶

همی بار بستند از سیم و زر

ز دیبا و زربفت و از جام زر

۸۴۷

هم از فرش و از چادر و دستگاه

ز آلات چنگ و ز کار سپاه

۸۴۸

هم از تختخواب و ز کرسی زر

ز چیزی که بد در خور تاجور

۸۴۹

تهیه بشد چون اساس عروس

سحرگاه در وقت بانگ خروس

۸۵۰

همه بار بستند بر قاطران

با را به چیزی که بد بس گران

۸۵۱

چو بارو بنه کرد رو سوی پارس

براه افتادند با آن اساس

۸۵۲

دگر روز بانوی کامپویه شاه

تهیه بدیدی بسی دستگاه

۸۵۳

بگفتا بمادر دگر ماه مهر

که ای مهربان مادر خوب چهر

۸۵۴

که آن دختران و رفیقان من

بباید بیایند مهمان من

۸۵۵

چو شد صبح و گشتند جمله سوار

ز شاه و امیر و شه نامدار

۸۵۶

ز بانو و هم ماه مهر نکو

چو پنجاه دختر بهمراه او

۸۵۷

نهادند یکسر رو براه

بهمراهشان اهل شهر و سپاه

۸۵۸

سواره بزرگان و سرکردگان

همه بدرقه رفتشان رایگان

۸۵۹

چو یک چند فرسنگ از شهر دور

برفتند مردم همه با سرور

۸۶۰

خشایار فرمود با سروران

که ای نامداران و کند آوران

۸۶۱

نیائید دیگر بهمراه ما

شما نیک دارید شهر و سپاه

۸۶۲

خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه

خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه

۸۶۳

برفتند یکسر سوی شهر پاس

خشایار با نو عروس و اساس

۸۶۴

بگفتند با شاه کای شهریار

خشایار شه پور والا تبار

۸۶۵

دو روز دگر وارد شهر پارس

شود نو عروس و جهاز و اساس

۸۶۶

بگفتا شدم شاد از این خبر

کنم دیده روشن بروی پسر

۸۶۷

بفرمود ای شهر زینت کنید

همه شاد باشید و عشرت کنید

۸۶۸

ببندید آئین همه شهر را

گلستان نمائید استخر را

۸۶۹

بگفتند البته فرمان بریم

بفرمائی آنچه بجا آوریم

۸۷۰

به بستند آئین بدستور شاه

همه خرج آن بد ز گنجور شاه

۸۷۱

ز زربفت و دیبا نمائیم فرش

نظاره نماید ملایک ز عرش

۸۷۲

سر ره گذاریم ساز و سرود

بشه زاده گویند یکسر درود

۸۷۳

سر نیزه ها شمع روشن کنیم

سر راه شه پور گلشن کنیم

۸۷۴

همه با گل و شمع دان طلا

که تا کشور پارس یابد جلا

۸۷۵

ز دروازه شهر تا کاخ شاه

بباید کشد صف دو رویه سپاه

۸۷۶

خوش آمد بگویند با شاه پور

شود چشم اهریمنان تو کور

۸۷۷

امیران وزیران پذیره شدند

ابا کوس و بوق و تبیره شدند

۸۷۸

پدیدار شد موکب نو عروس

شده بر فلک نغمه و بوق و کوس

۸۷۹

صدای دف و نای شد بر فلک

بخندید در عرش حور و ملک

۸۸۰

عروس آمد و دست شه بوسه داد

بگفتا شهنشاه ما شاد باد

۸۸۱

خشایار بوسید دست پدر

پدر گفت خوش آمدی از سفر

۸۸۲

بسی شاد گشتیم از روی تو

هم از روی مه مهر نیکوی تو

۸۸۳

بایران مبارک بود این عروس

ز ما باد تبریک بر نو عروس

۸۸۴

بسر ریختندش ز زرو گهر

ز یاقوت و از سکه های دگر

۸۸۵

پری­وش که مام خشایار بود

سر بانوان بود و سرشار بود

۸۸۶

چو او بود شهبانوی داریوش

شهنشه از او بود در عیش و نوش

۸۸۷

یکی تاج زرو جواهر ز مهر

نهاد از شعف بر سر ماه مهر

۸۸۸

دگر روز رامشگران خواستند

ز نو مجلسی بهتر آراستند

۸۸۹

همه کف زنان و شاد خندان شدند

همه دختران سیم و دندان شدند

۸۹۰

سپس خوان سالار آمد ز در

بنزد شهنشه فرو برد سر

۸۹۱

بگفتا که حاضر بود خوان شاه

قدم رنجه فرمای در بارگاه

۸۹۲

سر میز رفتند شاه و سران

چو شهبانوان و همه افسران

۸۹۳

هم از مرغ بریان و ماهی نر

هم از کبک و دراج و مرغ دگر

۸۹۴

سر میز جام طلا داشتند

بیاد شهنشاه برداشتند

۸۹۵

بخوردند از میزو بر خواستند

ز نو مجلس دیگر آستند

۸۹۶

بسی شاد بودند تا نیمه شب

نوا خوانی ساز بود و طرب

۸۹۷

اجازت گرفتند دیگر ز شاه

برفتند هر یک سوی خوابگاه

تصاویر و صوت

کوروش نامه - افسر الملوک عاملی (اعتصام) - تصویر ۸۴

نظرات