
انوری
غزل شمارهٔ ۱۰۹
۱
جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد
۲
از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد
۳
آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد
۴
در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد
۵
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد
۶
جان بر در دل به درد میگوید
دستوری هست در توان آمد
۷
از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد
۸
گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد
۹
یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
تصاویر و صوت



نظرات