
انوری
غزل شمارهٔ ۱۱۰
۱
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
۲
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
۳
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
۴
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
۵
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
۶
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
۷
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
تصاویر و صوت



نظرات
امین کیخا
دانیال