انوری

انوری

غزل شمارهٔ ۱۴۱

۱

آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود

بالله ار با مؤمن اندر کافرستان می‌رود

۲

دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد

گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود

۳

آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت

این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود

۴

گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر

پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود

۵

دل کدامی سگ بوَد جایی که صد جان عزیز

در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود

۶

در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن

باد با فرمان‌روایی هم به فرمان می‌رود

۷

باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین

دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود

۸

عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو

کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود

۹

در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز

جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود

۱۰

هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من

دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود

۱۱

آب لطف از جانب او می‌رود با انوری

بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود

۱۲

خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک

قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود

تصاویر و صوت

دیوان انوری با مقدمهٔ سعید نفیسی - انوری - تصویر ۴۴۱

نظرات