
انوری
غزل شمارهٔ ۱۴۵
۱
چون نیستی آنچنان که میباید
تن در دادم چنان که میآید
۲
گفتی که: از این بتر کنم خواهی؟
الحق نه که هیچ درنمیباید
۳
با این همه غم که از تو میبینم
گر خواب دگر نبینیام شاید
۴
با فتنهیِ روزگارِ تو عید است
هر فتنه که روزگار میزاید
۵
گفتم که: دلم به بوسه خرسند است
گفتی: ندهم وگرچه میباید
۶
زین طرفهترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
۷
بوسی نبدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
۸
دستی برنه که انوری ای دل
از دستِ تو پشتِ دست میخاید
تصاویر و صوت



نظرات