
انوری
غزل شمارهٔ ۱۴۸
۱
ز هجران تو جانم میبرآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
۲
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
۳
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
۴
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
۵
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
۶
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
۷
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
تصاویر و صوت


نظرات