
انوری
غزل شمارهٔ ۱۵۹
۱
غارتِ عشقت به دل و جان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
۲
جان و دلی داشتم از چیزها
نوبتِ آن نیز به پایان رسید
۳
گفتم: جانی به سر آید مرا
عشقِ تو آخر به سرِ آن رسید
۴
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زان چه به من در غمِ هجران رسید
۵
بشنوی افغانم و گویی به طنز:
کارِ فلان زود به افغان رسید
۶
رقعهیِ دردم ز تو بیچارهوار
نیمشبان دوش به کیوان رسید
۷
گر تو تویی زود که خواهند گفت:
سوزِ فلان در تنِ بهمان رسید
تصاویر و صوت

نظرات
سودابه مهیجی