
انوری
غزل شمارهٔ ۱۹۴
۱
بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم
دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
۲
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
۳
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم
چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
۴
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد
به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
۵
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود
من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
۶
چو کس واقف نمیگردد همی بر سر کار او
همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
تصاویر و صوت


نظرات