
انوری
غزل شمارهٔ ۲۱۶
۱
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
۲
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
۳
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم
۴
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
۵
گهگه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانم
۶
من این همه ندانم دانم که میبرآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
تصاویر و صوت



نظرات
دیگر مپرس از من نشان