
انوری
غزل شمارهٔ ۲۲۰
۱
ره فراکار خود نمیدانم
غم من نیستت به غم زانم
۲
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
۳
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
۴
کافری میکنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
۵
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
۶
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
۷
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
۸
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
۹
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
تصاویر و صوت



نظرات