
انوری
غزل شمارهٔ ۲۲۳
۱
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
۲
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم
۳
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
۴
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
۵
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده میگویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
تصاویر و صوت



نظرات