
انوری
غزل شمارهٔ ۲۷۰
۱
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
۲
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
۳
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
۴
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
۵
از هجر تو در خمارم امروز
نایافتهای ز وصل هستی
۶
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
۷
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
تصاویر و صوت


نظرات