
انوری
غزل شمارهٔ ۲۷۶
۱
ای دوست به کام دشمنم کردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
۲
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
۳
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
۴
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
۵
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
۶
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
تصاویر و صوت


نظرات