
انوری
غزل شمارهٔ ۲۹۱
۱
با من اندر گرفتهای کاری
کان به عمری کند ستمکاری
۲
راستی زشت میکنی با من
روی نیکو چنین کند آری
۳
بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری
۴
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری
۵
گویمت بوسهای مرا گویی
گفتهاند این حدیث بسیاری
۶
لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری
۷
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خندهای کاری
۸
چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری
۹
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری
۱۰
گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری
تصاویر و صوت



نظرات