
انوری
غزل شمارهٔ ۲۹۴
۱
الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری
۲
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
۳
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
۴
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
۵
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
۶
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
۷
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
۸
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بیسببی مرا تو نگذاری
۹
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
تصاویر و صوت


نظرات