
انوری
غزل شمارهٔ ۷۹
۱
حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد
دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
۲
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است
که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
۳
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه
که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
۴
از خم زلف تو سامان رهایی نبود
هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
۵
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم
کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
۶
برد از خدمت سلطانم از آن میترسم
که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد
تصاویر و صوت



نظرات