
انوری
شمارهٔ ۱۶۲ - کتاب و کلاهی نزد بزرگی داشت در تقاضای آن گوید
۱
به کلاهی بزرگ کرد مرا
آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
۲
آنکه آب کلاهداری چرخ
آب دستار خواجگیش ببرد
۳
هر که پیشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
۴
... در زهرهٔ سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
۵
پس چو از قلهٔالمبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
۶
دست از صحبتم چنان بکشید
پای بر فرق من چنان بفشرد
۷
که نه محرم شدم به شادی و غم
نه حریف آمدم به صافی و درد
۸
گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهی ببایدش زد و برد
۹
خیز پیرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد
۱۰
آن جوان بخت را بپرس و بگوی
که سفینه بده کلاه بمرد
تصاویر و صوت


نظرات