
انوری
شمارهٔ ۲۵۹ - در مذمت اهل سوق
۱
روزی پسری با پدر خویش چنین گفت
کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
۲
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی
کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
۳
عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید
مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
۴
بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست
زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
۵
امید مکن راستی از پشت بنفشه
تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
۶
قولی نبود راستتر از قول شهادت
زان در همه بازار یکی راست نگوید
تصاویر و صوت


نظرات
تضمینی