
انوری
شمارهٔ ۳۶۶ - در عزلت و قناعت و جواب سائلی که از حکیم قصهٔ شعر گفتنش پرسید گوید
۱
دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
۲
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
۳
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
۴
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
۵
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
۶
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
۷
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
۸
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
۹
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
۱۰
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
تصاویر و صوت


نظرات
غبار
افسانه چراغی