
انوری
شمارهٔ ۴۰ - فیالحکمة
۱
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
۲
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
۳
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
۴
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
۵
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
۶
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
۷
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
تصاویر و صوت



نظرات
مهدی
عبوری
سمانه ، م
عبوری
سید محمد
ناشناس
عطیه
روفیا
روفیا
سام
سام
عدنان العصفور
عدنان العصفور
امیرالملک