فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۱۱۳ - در انجام کتاب گوید

۱

برآمد آفتاب شاد کامی

زدوده شد هوای نیکنامی

۲

نسیم باد پیروزی برآمد

بهار خرمی با او درآمد

۳

بپیوست ابر دولت بر حوالی

همی بارد سعادت بر موالی

۴

خجسته جشن و خرم روزگارست

زمین با زیب و هر کس شادخوارست

۵

زمین از خز زرین حِلّه دارد

هوا از ابر سیمین کِلّه دارد

۶

جهان‌بینم همه پر نور گشته

از آفتهای گردون دور گشته

۷

شکفته نوبهار ملک و فرمان

به پیروزی چو ماه و مهر تابان

۸

زیادت گشته شد روز سعادت

به هنگامی که شب گردد زیادت

۹

گل دولت به وقتی گشت خندان

که در گیتی شده پژمرده ریحان

۱۰

جهان دیگر شده‌ست و حال دیگر

مگر نو کرد یزدان گیتی از سر

۱۱

همی بارد ز ابرش قطر رادی

همه روید ز خاکش تخم شادی

۱۲

فلک را نیست تأثیری بجز داد

مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد

۱۳

چنین تأثیر کی بود آسمان را

چنین نو دولتی کی بد جهان را

۱۴

مگر سایه‌یْ شب از فرّ هُمایست

چو نور روز از فر خدایست

۱۵

زبان هر که بینی شکر گویست

روان هر که بینی مهر جویست

۱۶

مگر تیمار مرگ از خلق برخاست

همه کس یافت آن کامی که می‌خواست

۱۷

چو داد و راستی گیتی فروزست

شب مردم تو پنداری که روزست

۱۸

هواداران همه شادند و خرم

سخندانان عزیزند و مکرم

۱۹

همان دهر را باغ این زمانست

بدو در مملکت سرو روانست

۲۰

چنان سروی که رنگ آبدارش

بماند در خزان و در بهارش

۲۱

کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

۲۲

شهنشاهی که اورنگش خداییست

سپاهان را طراز پادشاییست

۲۳

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رضوان

۲۴

خداوندی به داد و دین مؤید

ابو الفتح مظفر بن محمد

۲۵

خراسان را به نام نیک مفخر

سپاهان را به حکم داد داور

۲۶

زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعتش را

۲۷

گذشته نامهٔ نامش ز جیحون

رسیده رایت رایش به گردون

۲۸

ازین سفله جهان آمد چنان حُرّ

که لعل از سنگ آید وز صدف دُرّ

۲۹

به گاه روشنایی ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم

۳۰

ایا چون مال بر هر دل گرامی

چو جان پاکیزه و چون عقل نامی

۳۱

قمر هرگز چو رای تو نتابد

خرد هرگز ضمیر تو نیابد

۳۲

به چیزی تو فزونی از پیمبر

که بر فضل تو منکر نیست کافر

۳۳

همیشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد

۳۴

تو دریایی و دریا چون بجوشد

کرا زهره که با دریا بکوشد

۳۵

چو تو گویی بگیرید آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را

۳۶

اگر ترسی تو از آتش به محشر

ز بی باکی شوی در آتش اندر

۳۷

به گاه نام جستن تیر باران

چنان رانی که برگ گل بهاران

۳۸

خفرز آید ترا ریگ رونده

شمر آید ترا بحر دمنده

۳۹

تنی با عز و با مقدار داری

چرا روز نبردش خوار داری

۴۰

نترسی از بلا وز ننگ ترسی

همی از دانش و فرهنگ ترسی

۴۱

همت آزادگی بینم طباعی

همت فرهنگها بینم سماعی

۴۲

ز بس آزادگی و خوب کاری

قضا خواهی ز عالم بازداری

۴۳

خنک آن کش توی شایسته فرزند

خنک آن کش توی زیبا خداوند

۴۴

چه کرداری که از فضل تو آید

چه فرزندی که از نسل تو زاید

۴۵

همه پر مایه باشند و ستوده

چو زر پالوده چون یاقوت سوده

۴۶

به مشتق ماندت اصل خیاره

کزو ناید بجز ماه و ستاره

۴۷

ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی

۴۸

مهان کوهند و او چرخ بلندست

میان این و آنها بین که چندست

۴۹

رسوم مهتران دردست بر جان

رسوم خواجه تریاکست و درمان

۵۰

نه زو گاه کرم تأخیر یابی

نه زو گاه هنر تقصیر یابی

۵۱

چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگار

۵۲

به گرد ملک تدبیرش حصارست

به باغ فخر پیمانش بهارست

۵۳

از آن کش بخت فرخ هست بیدار

جهان چون خفته پندارست هموار

۵۴

ضمیر و دلْش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

۵۵

نیاز اندر جهان ماند به شیطان

سخای دست او ماند به قرآن

۵۶

بکشت آز و نیاز مردمان را

زر جودش دیت شد هر دوان را

۵۷

یکی شمشیر دارد دست ایام

کزو دشمنش را گیرد حسد نام

۵۸

حسودش را ملامت بیش از من

که دولت را بود همواره دشمن

۵۹

بخاصه دولتی قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

۶۰

نگویم کش مبادا هیچ بدخواه

یکی بادش و لیکن دست کوتاه

۶۱

بقا بادا کریم بافرین را

بقای جود و علم و داد و دین را

۶۲

بماند داد و دین تا وی بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند

۶۳

نه گیتی را چنو بوده‌ست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند

۶۴

به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر

۶۵

مهی بر صورت ایشان نبشته

بهی بر عادت ایشان سرشته

۶۶

اگر باشند همچون تو عجب نیست

کجا خود بار خرما جز رطب نیست

۶۷

ازیشان مهترین دریای علمست

جهان مردمی و کوه حلمست

۶۸

مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابو القاسم علی بن المظفر

۶۹

پدر را از ادیبی قرة العین

گهر را از تمامی مفخر و زین

۷۰

هنوزش بوی شیر اندر دهانست

ندانم دانشی کز وی نهانست

۷۱

درخت علم را قولش بهارست

سرای جود را فعلش نگارست

۷۲

بدان با شرم روی او پدیدست

که یزدانش ز پاکی آفریده‌ست

۷۳

بدو داده‌ست برهان کفایت

برو باریده باران عنایت

۷۴

جهان در فصل او بسته‌ست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید

۷۵

چو از خورشید آید روشنایی

ازو آید نظام پادشایی

۷۶

چو از قوت به فعل آید کمالش

جلیلان عاجز آیند از جلالش

۷۷

به سجده تاجداران پیشش آیند

دو رخ بر خاک ایوانش بسایند

۷۸

همیشه تا جهانست این پسر باد

به پیروزی دل افروز پدر باد

۷۹

ازو کهتر همایون خواجه بونصر

جمال روزگار و زینت عصر

۸۰

فلک تا دید دیدار سلف را

همی گوید غلامم این خلف را

۸۱

به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر

۸۲

به منظر همچو تیغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست

۸۳

همش با کودکی فرهنگ پیران

همش با کوچکی طبع امیران

۸۴

ز بس کاو شکرین گفتار دارد

ز بهروزی نشان بسیار دارد

۸۵

بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن

۸۶

فلک هر روز تاج آراید او را

که ماه و مهر افسر شاید او را

۸۷

نبشتش عهد و منشور ولایت

ز پیروزی همی زیبدش رایت

۸۸

همی سازد به تخت و کامگاری

همی جویدْش ساز بختیاری

۸۹

چنین بادا که من گفتم چنین باد

هم او را هم پدر را آفرین باد

۹۰

وَزو کهتر یکی شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

۹۱

چو عیسی همچو طفل روزافزون

چو موسی کید کفر و دشمن دون

۹۲

چو عیسی هم ز گهواره سخنگوی

چو موسی هم به خردی داوری جوی

۹۳

اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست و به مخبر

۹۴

به سان آتشست اندک به دیدار

و لیکن قوت و هیبتش بسیار

۹۵

ز عمر خویش در فصل بهارست

ازیرا همچو اشکوفه به بارست

۹۶

چو زین اشکوفه آید میوهٔ جاه

رهی گردد مرو را مهر با ماه

۹۷

اگر هم باز باشد بچهٔ باز

پسر همچون پدر باشد سر افراز

۹۸

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته

۹۹

پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد

۱۰۰

ایا بر ماه برده منظرِ نام

بیاورده ز گردون اخترِ کام

۱۰۱

به صدر اندر به پیروزی نشسته

به هیبت صدر بد خواهان شکسته

۱۰۲

نثارت آوریدم مهرگانی

روان چون آب چشمه‌یْ زندگانی

۱۰۳

بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثاری از نثار بنده مهتر

۱۰۴

به فرمانت بگفتم داستانی

ز خوبی چون شکفته بوستانی

۱۰۵

درو چون میوه از حکمت مثلها

چو ریحان بهاری خوش غزلها

۱۰۶

توی بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم این فسانه

۱۰۷

سر نامه به نام تو گشادم

به پایان مهر نامت برنهادم

۱۰۸

نگر کاین داستان چه نیکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست

۱۰۹

از آن کش نام تو بر هر کرانیست

تو پنداری که این دفتر جهانیست

۱۱۰

مرو را شرق و غرب آغاز و انجام

چو خورشید اندرو گردنده این نام

۱۱۱

تو خود دانی کزین سان گفته شعری

بماند تا بماند نظم شعری

۱۱۲

به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زبانی تا به محشر

۱۱۳

بماند جاودان او را جوانی

که خورد از جودت آب زندگانی

۱۱۴

هر آنگاهی که تو باشی سخن جوی

چو من باید به پیش تو سخنگوی

۱۱۵

اگر یابی ز هر کس نظمِ گفتار

ز من یابی تو نظمِ دُرّ شهوار

۱۱۶

چو بر اسپ سخن آیم به جولان

مرا باشد مجرّه جای و کیوان

۱۱۷

بیان من بود روشن چو شعری

به نکته چون ز گوهر تاج کسری

۱۱۸

چو دریایست طبع من ز گفتار

شود از علم، دَر وی رود بسیار

۱۱۹

بسی دانش بباید تا سخن‌گوی

تواند زد به میدانِ سخن گوی

۱۲۰

بخاصه چون بود میدان چونین

به نام تو به یاد ویس و رامین

۱۲۱

اگرچه رنج برده‌ستم فراوان

نکردم شکر بر یکروزه احسان

۱۲۲

خداوندا شب رنجم سر آمد

کنون صبح رضای تو برآمد

۱۲۳

بریدم راه بد روزی بریدم

به منزلگاه پیروزی رسیدم

۱۲۴

کریما تا ترا دیدم چنانم

که کاری جز طرب کردن ندانم

۱۲۵

ز جود تو همیشه شاد و مستم

تو گویی کیمیا آمد به دستم

۱۲۶

به فرخنده لقایت چون ننازم

که با او از همه کس بی نیازم

۱۲۷

تو خورشیدی و چون با تو نشینم

چراغ و شمع شاید گر نبینم

۱۲۸

تو دریایی و من مرد گهر جوی

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی

۱۲۹

ز شکرت شد دهان من شکرخوار

ز مدحت شد زبان من گهربار

۱۳۰

چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادی باد عمرت را همه حال

۱۳۱

همایون باد بر تو روزگارت

همیشه کام راندن باد کارت

۱۳۲

تو خسرو گشته کام دلْت شیرین

عدوی تو نشان تیر و ژوبین

۱۳۳

الا تا در جهان باشد زمانه

زمانه عمر بادت جاودانه

۱۳۴

الا تا بر فلک باشد سعادت

سعادتهات بادا بر زیادت

۱۳۵

همیشه کام و فرمانت روان باد

همیشه دولت و بختت جوان باد

۱۳۶

شب تو روز باد و روز نوروز

سرت پیروز رنگ و بخت پیروز

۱۳۷

طناب عمر تو تا حشر بسته

ندیم خرمی با تو نشسته

۱۳۸

دل و دست و در و رویت گشاده

سریر و مسند و خوانت نهاده

۱۳۹

گهی کلکت به دست و گاه خنجر

گهی زلف بتان و گاه ساغر

۱۴۰

چنین بادا که گفتم رسم و آیین

ز من بنده دعا وز بخت، آمین!

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۵۲۱
ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۵۶۹
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۳۷۶

نظرات

user_image
لاکشری
۱۳۹۱/۰۴/۱۸ - ۰۳:۴۳:۳۲
بیت آخِر چرا ناقص است؟
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۷ - ۱۹:۰۵:۰۴
داستان سراسر پوزش پذیری و اسان گذری را ارج می نهد . هر کس به اندازه راما و ویسه کامبارگی کرده بود بایست بد فرجام تر می بود ولی خداوند بد امرز این داستان همه چیز را امرزیدنی می داند. با درود
user_image
سمن بوی
۱۳۹۲/۰۵/۰۸ - ۰۵:۱۳:۲۶
من خرسندم که بالاخره اثری خواندم که سراینده ان دچار پاکیزه نویسی نشده و آزرم و حفاظ نویسنده مایه ازارم نشد ونیز خوشحالم که اثری خواندم که با یک جامعه رها روبرویم کرد جامعه ای که در آن زن هم به اندازه مرد از غریزه اش پیروی کرد و لازم نبود خیلی خویشتندار باشد چون زن است ومن واژه کامبارگی را اصلا روا نمیبینم آن هم برای ویسه !ویس سر تا سر این مجموعه پیوسته وفادار بود به رامین رامینی که جفا کرد .ازدواج هر چند مصلحتی و برای فرار از بدنامی ،دروغ _خواب سروش سبز پوش دیدن!!و هاله نور احتمالا_،ظاهر سازی -در لباس زنان درآمدن -و از همه مهمتر خیانت آن هم به هم خون و برادر خود .ولی باز به نظر بنده اینهاهم دلیل خوبی نیست که بگوییم رامین کامباره بوده که اگر بود خود سراینده میگفت و سراسر داستان از خوشی و زیبایی و گشی و وشی ناز و خوشبویی این دو نمی سرود به نظر بنده دایه و شهرو و حتی ویرو میتوانند کامباره باشند ولی ویس و رامین به هیچ وجه من از بی عفتی و خیانت در هیچ صورتی دفاع نمیکنم ولی نمیشود گفت چون در این مورد خاص یکی کج رفته کام باره ست و باید واکاوی شود و بررسی .به نظر شما کسی که به وجود می آید که در آینده همسر شاه باشد یا اینکه مادرش به ازدواج برادر وادارش کند ولو با این تفکر که از یک به شمارگی برسند و مشیت الهی سر میرسد و پیوند صورت نمیگیرد و...در ادامه دزدیده میشود فقط به خاطر یک قول و عهد و با کسی که پدرش را کشته و بعد باز افسون و باز مشیت الهی و بالا آمدن اب و...به نظر شما اگراز ویسه کاری جز این سر میزد طبیعی بود؟به نظر من باید چشم هامان را بشوییم باید زیبا تر و بهتر ببینیم و فکر میکنم تفاوت ما با خداوند بصیر در مورد دیدن همین باشد که او خوب میبیند و خوبیها را ..
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۸ - ۰۵:۵۶:۳۵
ورنکامگی ویس از نامش اشکار است ویس یعنی گرگ ، رامین و راما هم که از رامیدن و رامش کردن است .این دو روزمره هستند نه دانایی شگفت اوری دارند نه پاکی نازانگیزی . به هزار راه موبد که خودش هم مانند دیگر کسان در داستان روزمره و معمولی ست می کوشد ایشان را خوی از سر باز کند و نمی تواند . تنها می بخشد و می بخشد .ریمنی دایه هراش آور است .به هر لجنی که گمان کنی اغشته است .شهرو هم لغزشگراست . تنها زرد خردمند و اهسته مردیست دوربین که نه پرخاش می کند نه تند خویی و نه سوی خرد را هیچ کجا وا می نهد . بهگو هم خردمندیست که در بند رامیدن و کامراندن نیست . اسعد نمی خواسته است مردان پاکتری بیافریند وگر نه با این روان نهادی می توانست ، او چهارچوب داستانرا شنیده و البته نگار اندر نگارش کرده است . وارون فردوسی خرد اسه و محور داستان نیست ، و البته در کنش زندگی بسیار چنین می شود و چاره ای نیست .
user_image
نازیلا
۱۳۹۹/۰۴/۰۴ - ۱۹:۵۲:۳۰
متن را از ابتدا تاانتها خواندم، منتها خوش بختانه متن کتاب را داشتم وگرنه به هیچ عنوان نمیتوانستم این متن را بفهمم، متاًسفانه پر است از غلطهای تایپی و ابیات نصفه ونیمه. اگر نیازی باشد حاضر ام که این متن را بازبینی و تصحیح کنم. با سپاس نازیلا
user_image
Sina Jalali
۱۳۹۹/۱۱/۱۱ - ۰۷:۲۶:۰۴
براستی که عجب قلمی !شاید اگر داستان به نظم اسعد نبود از همچین جذبه ای برخوردار نمی شد . بسیار لذت بردم
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۲/۰۴/۱۰ - ۰۶:۳۹:۲۶
بیت پایانی گمانم اینگون باشدعدوی تو نشان تیر تو ژوببن
user_image
حمیدرضا
۱۴۰۲/۰۴/۲۰ - ۰۱:۰۹:۳۶
همچنان که در سوابق ویرایش مشخص است (ویرایش => سوابق ویرایش)، از این بیت به بعد پیشنهاد ویرایشی یکی از کاربران گرامی گنجور است. با توجه به این تصویر نسخهٔ کاغذی این متن هنوز در گنجور در دسترس قرار نگرفته است، از دوستان خواهشمندیم در ذکر ابیات جا افتاده مشخصات نسخهٔ چاپی را هم ذکر کنند.
user_image
مسعود قانعی
۱۴۰۲/۰۵/۲۳ - ۲۰:۲۸:۵۴
باعث افتخار من هست که همشهری فخرالدین اسعد گرگانی هستم. مسعود قانعی از گرگان.
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۱۰/۰۱ - ۰۴:۰۲:۴۶
در بررسی بیت به بیت داستان ویس و رامین، هرجا که بایست، زیرنویس‌های نسخه گاخاریا را نیز نگاه کردم. در این بخش، درباره ابوالفتح مظفربن محمد می‌خوانیم که سه پسر داشته است. گاخاریا در بیت شماره 67 برای واژه «مهترین» (بزرگترین پسر ابوالفتح) واژه «بهترین» را پیشنهاد می‌کند. اما با توجه به اینکه در بیت شماره 79 و 90، کاربرد هوشمندانه واژۀ «ازو کِهتر» را برای پسر دوم و واژۀ «وَزو کِهتر» را برای کوچکترین پسر ابوالفتح می‌بینیم، شکی به جا نمی‌ماند که در بیت شماره 67 همان واژه «مهترین» مورد نظر شاعر بوده است. در اینجا باید به دو نکته اشاره کرد: -کار سنگین گاخاریا و تودوآ کاملا علمی و بنابر اصول امانتداری بوده است؛ چرا که هرگونه دستکاری در سندها، ممکن است هرگز جبران نشود. -در بررسی یک بیت، از نگاه موضعی باید پرهیز کرد. نگاه موضعی، همواره برداشتی خام را پدید می‌آورد که از یکسو می‌تواند تلنگری برای پیگیری باشد و از سوی دیگر، شیبی تُند برای افتادن به دامِ ذهن فریبکار!   به امید آنکه نسخه یا نسخه‌هایی کهن‌تر از نسخه‌های مورد بررسی گاخاریا به دست آید تا تکلیف بیت‌های مشکوک نیز روشن شود.