فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۱۳ - آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

۱

چو بدفرجام خواهد بُد یکی کار

هم از آغاز او آید پدیدار

۲

چو خواهد بود سال بد به گیهان

پدید آیدْش خشکی در زمستان

۳

درختی کاو نباشد راست بالا

چو برروید شود کژّیش پیدا

۴

چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار

به نوروزان بود بر، گلْش دیدار

۵

چو تیر از زه بخواهد تافتن سر

پدید آید در آهنگ کمانور

۶

همیدون کار آن ماه دل افروز

پدید آورد ناخوبی همان روز

۷

کجا چون آفرین برخواند شهرو

نهادش دست او در دست ویرو

۸

همی کردند ساز میهمانی

در آن ایوان و کاخ خسروانی

۹

ز دریا دود رنگ ابری برآمد

به روز پاک ناگه شب درآمد

۱۰

نه ابرست آن تو گفتی تند بادست

کجا در کوه خاکستر فتاده‌ست

۱۱

ز راه اندر پدید آمد سواری

چو کوه ویژه زیرش راهواری

۱۲

سیاه اسپ و کبودش جامه و زین

سوارش را همیدون جامه چونین

۱۳

قبا و موزه و رانین و دستار

به رنگ نیل کرده بود هموار

۱۴

جلال و مطرف و مهد و عماری

به گونه چون بنفشه جویباری

۱۵

بدین سان اسپ و ساز و جامهٔ مرد

چو نیلوفر کبود و نام او زرد

۱۶

رسول شاه و دستور و برادر

هم او و هم نوندش کوه پیکر

۱۷

ز رنج راه کرده لعلگون چشم

گره بسته جبینش را بسی خشم

۱۸

چو شیری در بیابان گور جویان

و یا گرگی سوی نخچیر پویان

۱۹

به دست اندر گرفته نامهٔ شاه

ز بویش عنبرین گشته همه راه

۲۰

کجا نامه حریری بُد نبشته

به مشک و عنبر و می در سرشته

۲۱

سخنها گفته اندر نامه شیرین

به عنوانش نهاده مُهر زرین

۲۲

چو زرد آمد سوی درگاه ویرو

به پشت اسپ شد تا پیش شهرو

۲۳

نمازش برد و پوزش خواست بسیار

که پیشت آمدم بر پشت رهوار

۲۴

کجا فرمان شاهنشه چنینست

مرا فرمان او همتای دینست

۲۵

مرا فرمان چنان آمد ز خسرو

که روز و شب میاسای و همی رو

۲۶

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد

۲۷

چنان باید که رانی باره بشتاب

به پشت باره جویی خوردن و خواب

۲۸

همی تا باز مرو آیی ازین راه

نیاسایی ز رفتن گاه و بیگاه

۲۹

به راه اندر نه خسبی نه نشینی

ز پشت باره شهرو را ببینی

۳۰

رسانی نامه چون پاسخ بیابی

عنان باره سوی مرو تابی

۳۱

پس آنگه گفت با خورشید حوران

سلامت باد بسیار از خُسوران

۳۲

درودت باد شهرو از شهنشاه

ز داماد نکو بخت و نکوخواه

۳۳

درودت با بسی پذرفتگاری

به شاهیّ و مِهیّ و کامگاری

۳۴

پذیرشهای او کردش همه یاد

پس آنگه نامهٔ خسرو بدو داد

۳۵

چو شهرو نامه بگشاد و فروخواند

چو پی کرده خری در گل فروماند

۳۶

کجا در نامه بسیاری سخن یافت

همان نو کرده پیمان کهن یافت

۳۷

سر نامه به نام دادگر بود

خدایی کاو همیشه داد فرمود

۳۸

دو گیتی را نهاد از راستی کرد

به یک موی اندران کژّی نیاورد

۳۹

چنان کز راستی گیتی بیاراست

ز مردم نیز داد و راستی خواست

۴۰

کسی کز راستی جوید فزونی

کند پیروزی او را رهنمونی

۴۱

به گیتی کیمیا جز راستی نیست

که عزّ راستی را کاستی نیست

۴۲

من از تو راستی خواهم که جویی

همیشه راستی ورزی و گویی

۴۳

تو خود دانی که ما با هم چه گفتیم

به پیمان دست یکدیگر گرفتیم

۴۴

به مهر و دوستی پیوند کردیم

وزان پس هردوان سوگند خوردیم

۴۵

کنون سوگند و پیمان را مفرموش

بجا آور وفا در راستی کوش

۴۶

به من تو ویس را آنگاه دادی

که تا سی سال دیگر دخت زادی

۴۷

چو من بودم ترا شایسته داماد

به بخت من خدا این دخترت داد

۴۸

به بخت من بزادی روز پیری

چو سروی بار او گلنار و خیری

۴۹

بدین دختر که زادی سخت شادم

به درویشان فراوان چیز دادم

۵۰

کجا یزدان امیدم را وفا کرد

بدین پیوند کامم را روا کرد

۵۱

کنون کان ماه را یزدان به من داد

نخواهم کاو بود در ماه آباد

۵۲

که آنجا پیر و برنا شاد خوارند

همه کنغالگی را جان سپارند

۵۳

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگی پر چاره باشد

۵۴

همیشه زن فریبی پیشه دارند

ز رعنایی همین اندیشه دارند

۵۵

مباد آن زن که بیند روی ایشان

که گیرد ناستوده خوی ایشان

۵۶

زنان نازک دلند و سست رایند

به هر خو چون برآری‌شان برآیند

۵۷

زنان گفتار مردان راست دارند

به گفت خوش تن ایشان را سپارند

۵۸

زن ارچه زیرک و هشیار باشد

زبون مرد خوش گفتار باشد

۵۹

بلای زن در آن باشد که گویی

تو چون مه روشنی چون خور نکویی

۶۰

ز عشقت من نژند و بی قرارم

ز درد و زاری تو جان سپارم

۶۱

به زاری روز و شب فریاد خوانم

چو دیوانه به دشت و کُه دوانم

۶۲

اگر رحمت نیاری من بمیرم

بدان گیتی ترا دامن بگیرم

۶۳

ز من مستان به بی مهری روانم

که چون تو مردمم چون تو جوانم

۶۴

زن ارچه خسروست ار پادشایی

و گر خود زاهدست ار پارسایی

۶۵

بدین گفتار شیرین رام گردد

نیندیشد کزان بدنام گردد

۶۶

اگر چه ویسه بی آهو و پاکست

مرا زین روی دل اندیشناکست

۶۷

مدار او را به بوم ماه آباد

سوی مروش گُسی کن با دل شاد

۶۸

مبر انده زبهر زرّ و گوهر

که ما را او همی باید نه زیور

۶۹

مرا پیرایه و زیور بسی هست

سزاتر زو به گنج من کسی هست؟

۷۰

من او را روز و شب در ناز دارم

کلید گنجها او را سپارم

۷۱

دل اندر مهر آن بت‌روی بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم

۷۲

فرستم زیِّ تو چندان ز گوهر

که گر خواهی کنی شهری پر از زر

۷۳

ترا دارم چو جان خویشتن شاد

زمین ماه را بی بیم و آزاد

۷۴

بدارم نیز ویرو را چو فرزند

کنم با وی ز تخم خویش پیوند

۷۵

چنان نامی کنم آن خاندان را

که نامش یاد باشد جاودان را

۷۶

چو شهرو خواند مشکین نامهٔ شاه

چنان شد کش نبود از گیتی آگاه

۷۷

ز شرم شاه گشت آزردهٔ خویش

دلش پیچان شده از کردهٔ خویش

۷۸

فروافگنده سر چون شرمساران

همی پیچید چون زنهار خواران

۷۹

هم از شاه و هم از دادار ترسان

که بشکست این همه سوگند و پیمان

۸۰

بلی چونین بُوَد زنهارخواری

گهی بیم آورد گه شرمساری

۸۱

چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

۸۲

مرو را دید ویس ماه پیکر

ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر

۸۳

برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت

که هوش و گونه از تن برپریدت

۸۴

ز هنجار خرد دور اوفتادی

چو رفتی دخت نازاده بدادی

۸۵

خرد کردار چونین کی پسندد

روا باشد که هر کس بر تو خندد

۸۶

پس آنگه گفت با زرد پیمبر

چه نامی وز که داری تخم و گوهر

۸۷

جوابش داد کز کسهای شاهم

به درگاهش ز پیشان سپاهم

۸۸

چو با لشکر بجنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

۸۹

هر آن کاری که باشد نام‌بُردار

شهنشه مر مرا فرماید آن کار

۹۰

چو رازی باشدش با من بگوید

ز من تدبیر خواهد رای جوید

۹۱

به هر کاری بدو دمساز باشم

به هر سرّی بدو همراز باشم

۹۲

همیشه سرخ روی و خویش کامم

سیه اسپم چنین و زرد نامم

۹۳

چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد

به گرمی و به خنده پاسخش کرد

۹۴

که زردا زرد باد آن کت فرستاد

بدین فرزانگی و دانش و داد

۹۵

به مرو اندر شما را باشد آیین

چنین ناخوب و رسوا و به‌نفرین

۹۶

که زن خواهد از آنجا کش بود شو

ز پاکی شو و زن هر دو بی آهو

۹۷

نبینی این همه آشوب مهمان

رسیده بانگ خنیاگر به کیوان

۹۸

به بت رویان شهر و نامداران

سرا آراسته چون نوبهاران

۹۹

به زیورها و گوهرهای شهوار

طرایفها و دیباهای زرکار

۱۰۰

مهان نامی از هر شهر و کشور

یلان جنگی از هر مرز و گوهر

۱۰۱

بتان ماهروی از هر شبستان

گلان مشک موی از هر گلستان

۱۰۲

به رنگ و روی جامه دلفروزان

ز بوی اسپرغم و از عود سوزان

۱۰۳

به فریاد آمده دل زیر هر بر

ستوهی یافته هر مغز در سر

۱۰۴

نشسته هر کسی با همنشینی

زبان هر کسی با آفرینی

۱۰۵

که جاوید این سرا آراسته باد

پر از شادی و ناز و خواسته باد

۱۰۶

درُو خرّم ویوکان و خُسوران

عروسان دختران داماد پوران

۱۰۷

کنون کاین بزم دامادی بدیدی

سرود و آفرین هر دو شنیدی

۱۰۸

عنان بارهٔ شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

۱۰۹

بدین امّید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امّید تو کوتاه

۱۱۰

به نامه بیش از این ما را مترسان

که داریم این سخن با باد یکسان

۱۱۱

مکن ایدر درنگ و راه برگیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر

۱۱۲

ز من آزرده گردد وز تو کیندار

برو تا خود نه کین باشد نه آزار

۱۱۳

ولیکن بر پیام من به موبد

بگو چون تو نباشد هیچ بخرد

۱۱۴

بسی گاهست خیلی روزگارست

که نادانیت بر ما آشکارست

۱۱۵

ز پیری مغزت آهومند گشته‌ست

ز گیتی روزگارت در گذشته‌ست

۱۱۶

ترا گر هیچ دانش یار بودی

زبانت را نه این گفتار بودی

۱۱۷

نجستی زین جهان جفت جوان را

ولیکن توشه جستی آن جهان را

۱۱۸

مرا جفت و برادر هر دو ویروست

همیدون مادرم شایسته شهروست

۱۱۹

دلم زین خرّم و زان شاد باشد

ز مرو و موبدم کی یاد باشد

۱۲۰

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوی مروم هیچ دستان

۱۲۱

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنان خشکی و بی بر

۱۲۲

کسی را در غریبی دل شکیباست

که اندر خانه کار او نه زیباست

۱۲۳

مرا چون دیده شایسته‌ست مادر

چو جان پاک بایسته برادر

۱۲۴

بسازم با برادر چون می و شیر

نخواهم در غریبی موبد پیر

۱۲۵

جوانی را به پیری چون کنم باز

ملا گویم ندارم در دل این راز

۱۲۶

چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان بارهٔ شبگون بپیچید

۱۲۷

همی رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همی راهست یا چاه

۱۲۸

چنان بی سایه شد چونان بی آزرم

که بر چشمش جهان تاری شد از شرم

۱۲۹

همی تا او ز مرو آمد سوی ماه

نیاسودی ز اندیشه دل شاه

۱۳۰

همی گفتی که زرد اکنون کجا شد

چنین دیر آمدنش از مه چرا شد

۱۳۱

به بوم ماه وی را نیست دشمن

که یارد دشمنانی کرد با من

۱۳۲

نه قارن کرد یارد شوی شهرو

نه آن مهتر پسر کش نام ویرو

۱۳۳

چه کار افتاد گویی زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

۱۳۴

مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست

که ما را اینچنین در غم فگنده‌ست

۱۳۵

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همی ناید به بوم مرو آباد

۱۳۶

همی گفتی چنین با خویشتن شاه

دو چشمش دیدبان گشته سوی راه

۱۳۷

که ناگاهی پدید آمد یکی گرد

به گرد اندر گرازان نامور زرد

۱۳۸

به سان پیل مست از بند جسته

ز خشم پیلبانان دلش خسته

۱۳۹

ز بس کینه نداند بِهْ ز بتر

بود هامون و کوهش هر دو یکسر

۱۴۰

ز کین‌جویی شده چونان بی آزرم

که در چشمش جهان تاری بد از شرم

۱۴۱

چو زرد آمد چنین آشفته از راه

ز گرد راه شد پیش شهنشاه

۱۴۲

هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ

نگردانیده پای از پشت شبرنگ

۱۴۳

شهنشه گفت زردا شاد بادی

به نیکی دوستان را یاد بادی

۱۴۴

بگو چون آمدی از ماه آباد

نه شادی از پیام خویش یا شاد

۱۴۵

رواکام آمدی یا نا رواکام

ازین هر دو کدامین برنهم نام

۱۴۶

جوابش داد زرد از پشت باره

به بخت شاه شادم هامواره

۱۴۷

ازین راه آمده‌ستم نارواکام

پس او داند که چونم برنهد نام

۱۴۸

پس آنگه از تگاور شد پیاده

میان بسته زبان و لب گشاده

۱۴۹

نهاد آن روی گرد آلود بر خاک

ابر شاه آفرین کرد از دل پاک

۱۵۰

بگفتش جاودان پیروزگر باش

همیشه نام جوی و نامور باش

۱۵۱

به پیروزی مهی و مهر ورزی

جهان را هم مهی کن تو که ارزی

۱۵۲

چنانت باد در دولت بلندی

که چون جمشید دیوان را ببندی

۱۵۳

چنانت باد اورنگ کیانی

که تاج فخر بر کیوان رسانی

۱۵۴

ترا بادا ز شاهی نیکبختی

زمین ماه را تنگّی و سختی

۱۵۵

زمین ماه یکسر باد ویران

شده مأواگه گرگان و شیران

۱۵۶

زمین ماه بادا تا یکی ماه

شده شمشیر و آتش را چراگاه

۱۵۷

همه بادش پر آتش ابر بی آب

ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب

۱۵۸

زمین ماه را دیدم چو فرخار

پر از پیرایه و دیبای شهوار

۱۵۹

به شهر اندر سراسر بسته آیین

ز بس پیرایه چون بتخانهٔ چین

۱۶۰

زن و مردش نشسته در خورگاه

خورگاه از بتان پر اختر و ماه

۱۶۱

زمین از رنگ چون باغ بهاری

فروزان همچو لالهٔ رودباری

۱۶۲

بسی ساز عروسی کرده شهرو

عروسش ویسه و داماد ویرو

۱۶۳

ز دامادیش با شه نیست جز نام

کس دیگر همی یابد ازُو کام

۱۶۴

ازین شد روی من هم گونهٔ بُرد

تو کندی جوی آبش دیگری برد

۱۶۵

به تو داده زن از تو چون ستانند

مگر ایشان که ارز تو ندانند

۱۶۶

که و مِه راست باشد نزد نادان

چو روز و شب به چشم کور یکسان

۱۶۷

نه با آن کرده‌اند این ناسزا کار

که پاداشی نداری‌شان سزاوار

۱۶۸

ولیکن تا بدیشان بد رسیدن

همی باید به چشم این روز دیدن

۱۶۹

کجا ویروست آنجا مهتر رزم

ز نادانی به زور خویش در بزم

۱۷۰

لقب کرده‌ست روحا خویشتن را

به دل در راه داده اهرمن را

۱۷۱

به نام او را همه کس شاه خوانند

جز او شاه دگر باشد ندانند

۱۷۲

ترا نز شهریاران می شمارند

گروهی خود به مردت می ندارند

۱۷۳

گروهی موبدت خوانند و دستور

چو خوانندت گروهی موبد دور

۱۷۴

کنون گفتم هر آنچه دیده‌ام من

سخنهایی که آن بشنیده‌ام من

۱۷۵

ترا بادا بزرگی بر شهانی

که بر شاهان گیتی کامرانی

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۸۵
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۵۶
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۵۳

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۵/۱۵ - ۲۳:۱۹:۲۰
خواهشمند است ابیات زیر را بدین صورت اصلاح فرمایید:نه ابرست آن تو گفتی تندبادستکجا در کوه حاکستر فتادستقبا و موزه و رانین و دستاربه رنگ نیل کرده بود همواربه دست اندر گرفته نامهء شاهز بویش عنبرین گشته همه راهدرودت با بسی پذرفتگاریبه شاهی و مهّی و کامگاریکجا در نامه بسیاری صشن(؟) یافتهمان نو کرده پیمان کهن یافتکسی کز راستی جوید فزونیکند پیروزی او را رهنمونیجوانان بیشتر زن باره باشنددر آن زن بارگی پر چاره باشندچو با لشکر بجنبد نامور شاهمن او را پیشرو باشم به هر راهنشاط هر کسی با همنشینیزبان هر کسی با آفرینیچنانت باد اورنگ کیانیکه تاج فخر بر کیوان رسانیهمه بادش پر آتش ابر بی آبز دردش آفتاب از مرگ مهتابکنون گفتم هر آنچه دیده ام منسخنهایی که آن بشنیده ام منترا بادا بزرگی بر شهانیکه بر شاهان گیتی کامرانی
پاسخ: با تشکر از زحمت شما برای ذکر غلطهای چند بخش، متأسفانه شیوه‌ای که شما در ذکر اغلاط داشتید تصحیحش بسیار زمانبر بود و از عهدهٔ من خارج بود، چون باید شعر را کامل می‌خواندم تا محل بیتهایی را که ذکر می‌فرمودید پیدا کنم. لطفاً از این به بعد برای تصحیح غلطها، محل بیت مشکلدار (شمارهٔ بیت)، مورد غلط و درستش را ذکر کنید تا بدون نیاز به بازخوانی شعر بشود آن را تصحیح کرد.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۲:۳۷:۵۵
راهوار یعنی مرکب و نامی است فراگیر و عمومی و ناویژه
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۲:۴۴:۱۶
گل خیری همان همیشه بهار است
user_image
کتیرا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۰۳:۲۴
هنوار یا هموار ست کردن امروزیست!
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۰۸:۴۷
ناستوده یعنی کریه و مذموم جانسپار فدائی زنهارخوار یعنی خائن در امانت دم گسسته یعنی خفه خون گرفته اهومند معیوب نارواکام یعنی کام ناروا خورگاه یعنی افتاب گیر فریادم را اسعد از این پر چارگی اش ( تدبیر داری )بر اورد ! درود درود درود درود بر اسعد نیکبخت
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۰۹:۳۷
بی سایه شدن یعنی چنان شتابکار رفتن که سایه هم نرسد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۱۳:۱۶
همین لت ( صفحه ) تنها بر چربسخنی و چیرویری و چاره دانی اسعد گواه است ، زهی شکر پاره ! بر خودم می بالم که چنین سخنوری را می شناسم . شکرستانیست این ویس و رامین !
user_image
ناشناس
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۱۹:۵۸
گسی کردن میشود ارسال کردن یا گسیل داشتن
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۲۱:۵۴
گسیمندی هم از ترجمه های جدید در فیزیک است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۲۲:۲۸
گویا conductivity بود
user_image
ورپریده!
۱۳۹۲/۰۵/۰۴ - ۰۳:۳۳:۳۴
برپریدن هوش از سر خیلی زیباست
user_image
سعید
۱۳۹۵/۰۴/۰۷ - ۰۴:۴۶:۲۵
درود. کسی میتونه لطفا «گوهری» در پایان سروده به چه معناست و چگونه خوانده میشود؟ با سپاس
user_image
بیتا
۱۳۹۵/۰۶/۲۸ - ۰۵:۱۱:۴۲
به بوم ماه وی را نیست دشمنکه یارد دشمنانی کرد بامن از دوستان کسی می دونه در این بیت "یارد" به چه معناست؟
user_image
بهرام گودرزی
۱۳۹۷/۰۸/۰۷ - ۱۵:۴۴:۲۳
نخست دوستی معنی یارد را خواسته : یارد حالت فاعلی مصدر یارستن است به معنی توانایی داشتن.دررابطه با واژه های ناسزا , نادان , نرواکام , نه شاد و... در ادبیات کهن ایران مردم واژگان منفی استفاده نمیکردند بلکه با نفی حالت مثبت منظور خود را بیان میکردند نه +واژه مثبت مانند : ناسزا = نه + سزا ناشاد یا غمگین = نه شاد نفرین = نی افرین یا نه آفرین
user_image
فرهاد راد
۱۴۰۲/۱۲/۲۵ - ۰۷:۲۱:۳۰
سلام  لطفا در فهم معنی این ابیات مرا یاری کنید ولیکن تا بدیشان بد رسیدن همی باید به چشم این روز دیدن کجا ویروست آنجا مهتر رزم  ز نادانی به زور خویش در بزم  لقب کردست روحا خویشتن را به دل در راه داده اهرمن را