فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ

۱

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

خور تابان چو روی ویس دلبر

۲

به جای و عده گه شد باز دایه

نشستند او و رامین زیر سایه

۳

مرُو را دید رامین سخت خرّم

چو کشتی خشک گشته یافته نم

۴

بدو گفت ای سزاوار فزونی

نگویی تا خود از دی باز چونی

۵

تو شادی زانکه روی ویس دیدی

ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی

۶

خنک چشمی که بیند روی آن ماه

خنک مغزی که یابد بوی آن ماه

۷

خنک چشم و دلت را با چنان روی

خنک همسایگانت را در آن کوی

۸

پس آنگه گفت چونست آن نگارین

که کهتر باد پیشش جان رامین

۹

رسانیدی بدو پیغام زارم

مرُو را یاد کردی حال و کارم

۱۰

به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی

شکیبا باش در مهر و درنگی

۱۱

که نتوان برد مستی را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

۱۲

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

۱۳

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویرو بریدن

۱۴

دلش زان بند دیرین بر گشادن

ز نو بند دگر بر وی نهادن

۱۵

بدادم هر چه گفتی آن پیامم

بجوشید و به زشتی برد نامم

۱۶

ندادش پاسخ و با من بر آشفت

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

۱۷

چو رامین هر چه دایه گفت بشنید

به چشمش روز روشن تیره گردید

۱۸

مر و را گفت مردان جهان پاک

نه یکسر بی وفا باشند و بی باک

۱۹

نباشد هر کسی را تن پر آهو

نباشد هر کسی را دل به یک خو

۲۰

نه هر خر را به چوبی راند باید

نه هر کس را به نامی خواند باید

۲۱

گر او دیده‌ست راه زشت‌کیشان

مرا نشمرد باید هم ز ایشان

۲۲

گناهی را که من هرگز نکردم

به دل در زو گمانی هم نبردم

۲۳

چه باید کرد بیهوده ملامت

نه خوب آید ملامت بر سلامت

۲۴

پیام من نگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پر شکن را

۲۵

بگو ماها نگارا حور چشما

پری رویا بهارا تیز خشما

۲۶

به مهر اندر بپیوند آشنایی

مبر بر من گناه بی وفایی

۲۷

که من با تو خورم صد گونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پیوند

۲۸

که دارم تا زیم پیمان مهرت

نیاهنجم سر از فرمان مهرت

۲۹

همی تا جان من باشد تن آرای

بدو با جان من مهر تو بر جای

۳۰

نفرموشم ز دل یاد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز

۳۱

بگفت این و ز نرگس اشک چون مل

فرو بارید بر دو خرمن گل

۳۲

تو گفتی دیدگانش در فشان کرد

بدان مهری که اندر دل نهان کرد

۳۳

دل دایه بدان بیدل ببخشود

کجا از بیدلی بخشودنی بود

۳۴

بدو گفت ای مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

۳۵

ز گریه عشق را رسوایی آمد

ز رسوایی ترا شیدایی آمد

۳۶

به جای ویس اگر خواهی روانم

ترا بخشم ز بخشش در نمایم

۳۷

شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم

۳۸

مرا تا جان بود زو بر نگردم

که جان خویش در کار تو کردم

۳۹

ندانم راست تر زین دل که ماراست

بر آید کام دل چون دل بود راست

۴۰

دگر ره شد به نزد ویس مه روی

سخن در دل نگاریده ز ده روی

۴۱

مرو را دید چون ماه دو هفته

میان عقدهء هجران گرفته

۴۲

دلش بریان و آن دو دیده گریان

چو تنوری کزو بر خاست طوفان

۴۳

به چشمش روز روشن چون شب تار

به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

۴۴

دگر باره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

۴۵

همی گفت از جهان گم باد و بی جان

کسی کاو مر ترا کرده‌ست پیچان

۴۶

گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد

۴۷

ترا از خان و مان و خویش و پیوند

جدا کرد و به دام دوری افگند

۴۸

ز نوشین مادر و فرخ برادر

یکی با جان یکی با دل برابر

۴۹

درین گیهان توی بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکیبا

۵۰

نبرد جانت را از درد و آزار

نشوید دلت را از داغ و تیمار

۵۱

چه باید این خرد کت داد یزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان

۵۲

بسوزم چون ترا سوزان ببینم

بپیچم چون ترا پیچان ببینم

۵۳

خردمند از خرد جوید همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار

۵۴

ترا یزدان خرد داده‌ست و دانش

وزین دانش ندادت هیچ رامش

۵۵

به خر مانی که دارد بار شمشیر

ندارد سود وی را چون رسد شیر

۵۶

کنون تا کی چنین تیمار داری

چنین بیجاده بر دینار باری

۵۷

مکن بر روز بُرنایی ببخشای

چنین اندوه بر انده میفزای

۵۸

به بیگانه زمین مخروش چندین

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

۵۹

سزوشت سال و مه اندر کنارست

به گفتارت همیشه گوش دارست

۶۰

سروش و بخت را چندین میازار

به گفتاری که باشد نا سزاوار

۶۱

توی بانوی ایران ماه توران

خداوند بتان خورشید حوران

۶۲

جوانی را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز

۶۳

که کوتاهست ما را زندگانی

نپاید دیر عمر این جهانی

۶۴

روان بس ارجمند و بس عزیزست

چرا نزدت کم از نیمی پشیزست

۶۵

عزیزان را بدین آیین ندارند

همیشه خسته و غمگین ندارند

۶۶

روانت با تو یاری مهربانست

رفیقی با تو وی را جاودانست

۶۷

مگر تو سال و مه این کار داری

که یار مهربان را خوار داری

۶۸

کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

۶۹

مکن با دوستان زین رام تر باش

جهان را چون درختی میوه بر باش

۷۰

بدان بُرنای دلخسته ببخشای

هم او را هم تن خود را مفرسای

۷۱

مکن بیگانگی با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

۷۲

چو از تو کس نیابد خوشی و کام

چه روی تو چه چشما روی بر بام

۷۳

چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت

به تندی سخت گفتارش بسی گفت

۷۴

بدو گفت ای بداندیش و بنفرین

مه تو بادی و مه ویس و مه رامین

۷۵

مه خوزان باد وارون جای و بومت

مه این گفتار و این دیدار شومت

۷۶

ز شهر تو نیاید جز بد اختر

ز تخم تو نیاید جز فسونگر

۷۷

اگر زایند از آن تخمه هزاران

همه دیوان بُوند و بادساران

۷۸

نه‌شان کردار بتوان آزمودن

نه‌شان گفتارها بتوان شنودن

۷۹

مبادا هیچ کس از نیک نامان

که فرزندش دهد بددایه زین سان

۸۰

چو از دایه بگیرد شیر ناپاک

به آلوده نژاد و خوی بی باک

۸۱

کند ویژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر

۸۲

اگر شیرش خورد فرزند خورشید

به نور او نباید داشت امید

۸۳

از ایزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ویژه گوهرم را

۸۴

مرا در دست چون تو جادوی داد

که با تو نیست شرم و دانش و داد

۸۵

تو بد خواه منی نه دایهٔ من

بخواهی برد آب و سایهٔ من

۸۶

مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز

مرا پاینده باش از بد شب و روز

۸۷

تو چندان خویشتن را می ستودی

به نام نیک و خود بد نام بودی

۸۸

بدان خوی سترگ و چشم بی شرم

بدین گفتار و کردار بی آزرم

۸۹

همه نامت به خاک اندر فگندی

همه مهر خود از دلها بکندی

۹۰

ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم

۹۱

چه گفتارت مرا چه نامهٔ مرگ

همی ریزم ازو چون از خزان برگ

۹۲

مرا گویی به کوته زندگانی

چرا خوشی و کام دل نزانی

۹۳

اگر نیکو کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خویش رانم

۹۴

بهشت روشن و دیدار یزدان

به کام این جهانی یافت نتوان

۹۵

جهان در چشم دانا هست بازی

نباشد هیچ بازی را درازی

۹۶

پس ای دایه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان

۹۷

که من ننیوشم این گفتار خامت

نیفتم هرگز اندر پایدامت

۹۸

نه من طفلم که بفریبم به رنگی

و یا مرغم که بر پرم به سنگی

۹۹

سخن که شنیده ای از بی خدر رام

به گوش من فسونست آن نه پیغام

۱۰۰

نگر تا نیز پیش من نگویی

ز من خشنودی دیوان نجویی

۱۰۱

که من دل زین جهان بیزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم

۱۰۲

به هر سانی خدای دانش و دین

به از دیوان خوزانی و رامین

۱۰۳

نه آزارم خدای آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را

۱۰۴

ز بهر دایهٔ بی شرم و بی دین

بداده هر دو گیتی را به رامین

۱۰۵

چو دایه خشم ویس دلستان دید

سخنها از خدای آسمان دید

۱۰۶

زمانی با دل اندیشه همی کرد

که درمان چون پدید آرد بدین درد

۱۰۷

نیارامید دیو دژ به رامش

همان می‌بود خوی خویش کامش

۱۰۸

جز آن گاهی که کار ویس و رامین

بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

۱۰۹

چو افسونها به گرد آورد بی‌مر

ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در

۱۱۰

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد

۱۱۱

بدو گفت ای گرامی تر ز جانم

به زیب و خوبی افزون از گمانم

۱۱۲

همیشه دادجوی و راست گو باش

همیشه نیک نام و نیک خو باش

۱۱۳

من اندر چه نیاز و چه نهیبم

که چون تو پاکزادی را فریبم

۱۱۴

چرا گویم سخن با تو به دستان

که بر چیز کسانم نیست دستان

۱۱۵

مرا رامین نه خویشست و نه پیوند

نه هم‌گوهر نه همزاد و نه فرزند

۱۱۶

نگویی تا چه خوبی کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن

۱۱۷

مرا از دو جهان کام تو باید

وز آن کامم همی نام تو باید

۱۱۸

بگویم با تو این راز آشکاره

کجا اکنون جزینم نیست چاره

۱۱۹

هر آیینه تو از مردم بزادی

نه دیوی نه پری نه حورزادی

۱۲۰

ز جفت پاک چون ویرو گسستی

به افسون نیز موبد را ببستی

۱۲۱

ندیده هیچ مردی از تو شادی

که تا امروز تن کس را ندادی

۱۲۲

تو نیز از کس ندیدی شادکامی

نراندی کام با مردان تمامی

۱۲۳

دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود

چه ایشان و چه پولی زان سوی رود

۱۲۴

اگر خود دید خواهی در جهان مرد

نیابی همچو رامین یک جوانمرد

۱۲۵

چه سود ار تو به چهره آفتابی

که کامی زین نکو رویی نیابی

۱۲۶

تو این خوشی ندیدستی ندانی

که بی او خوش نباشد زندگانی

۱۲۷

خدا از بهر نر کرده‌ست ماده

توی هم مادهٔ از نر بزاده

۱۲۸

زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران

۱۲۹

همه با شوهرند و با دل شاد

جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد

۱۳۰

اگر چه شوی نام بُردار دارند

نهانی دیگری را یار دارند

۱۳۱

گهی دارند شوی نغز در بر

به کام خویش و گاهی یار دلبر

۱۳۲

اگر گنج همه شاهان تو داری

نیابی کام چون بی شوی و یاری

۱۳۳

چه زیورهای شاهانه چه دیبا

چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا

۱۳۴

زنان را این ز بهر مرد باید

که مردان را نشاط دل فزاید

۱۳۵

چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشی همی در سرخ و در زرد

۱۳۶

اگر دانی که گفتم این سخن راست

ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست

۱۳۷

من این گفتم ز روی مهربانی

ز مهر مادری و دایگانی

۱۳۸

که رامین را به تو دیدم سزاوار

تو او را دوستگانی او ترا یار

۱۳۹

تو خورشیدی و او ماه دو هفته

چو او سروست و تو شاخ شکفته

۱۴۰

به مهر اندر چو شیر و می بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

۱۴۱

چو من بینم شما را هر دو با هم

نباشد در جهان زان پس مرا غم

۱۴۲

چو دایه این سخنها گفت با ویس

به یاری آمدش با لشکر ابلیس

۱۴۳

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

۱۴۴

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

۱۴۵

همه کس را به شادی دستگاهست

ترا همواره درد و وای و آهست

۱۴۶

به پیری آیدت روز جوانی

تو نا دیده زمانی شادمانی

۱۴۷

هر آیینه نه سنگینی نه رویین

در انده چون توانی بود چندین

۱۴۸

ازین اندیشه مهرش گرم‌تر شد

دل سنگینش لختی نرم‌تر شد

۱۴۹

نه دام آمد مهمتر جز زبانش

زبانش داشت پوشیده نهانش

۱۵۰

به گفتاری چو شکر دایه را گفت

نباشد هیچ زن را چاره از جفت

۱۵۱

سخنها هر چه گفتی راست گفتی

نکردی با من اندر مهر زُفتی

۱۵۲

زبان هر چند سست و نا توانند

دل آرای دلیران جهانند

۱۵۳

هزاران خوی بد باشد در ایشان

سزد گر دل نبندد کس بر ایشان

۱۵۴

مرا نیز آنکه گفتم هم از آنست

که تندی کردن از طبع زنانست

۱۵۵

مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهر آلوده پیکان

۱۵۶

ازیرا لختکی تندی نمودم

که گفتار از در تندی شنودم

۱۵۷

زبان خویش را بد گوی کردم

پشیمانی کنون بسیار خوردم

۱۵۸

نبایستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببایستم نهفتن

۱۵۹

چو من کاری نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس

۱۶۰

کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار

۱۶۱

نیالاید به آهوی زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم

۱۶۲

بدارد تا زیم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن

۱۶۳

مرا دوری دهد از تو بد آمروز

که شاگردان تو باشند بدروز

۱۶۴

چو دیگر روز گیتی بوستان شد

فروغ مهر در وی گلستان شد

۱۶۵

به جای وعده شد آزاده رامین

بیامد دایه پس با درد و غمگین

۱۶۶

مرُو را گفت راما چند گویی

در آتش آب روشن چند جویی

۱۶۷

نه شاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتی برگرفتن

۱۶۸

نه ویس سنگ دل را مهر دادن

نه با او سر به یک بالین نهادن

۱۶۹

ز خارا آب مهر آید وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به

۱۷۰

چو برداری میان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز

۱۷۱

دل ویسه بسی سختر ز شورم

به خوی بد همی ماند به کژدم

۱۷۲

ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلی دشنام صد گونه به من داد

۱۷۳

عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وی نیست افسون مرا راه

۱۷۴

فریب و حیله و نیرنگ و دستان

بود پیشش چو حکمت نزد مستان

۱۷۵

نه او خواهش پذیرد هرگز از من

نه آغارش پذیرد ز آب آهن

۱۷۶

چو بشنید این سخن ازاده رامین

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

۱۷۷

جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک

امیدش دور و نیم مرگ نزدیک

۱۷۸

تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر دیدگان و برق در دل

۱۷۹

هم از خشم و هم از گفتار جانان

زده بر جان و دل دو گونه پیکان

۱۸۰

به فریاد آمد از سختی دگر بار

مگر صد بار گفت ای دایه زنهار

۱۸۱

مرا فریاد رس یک بار دیگر

که من چون تو ندارم یار دیگر

۱۸۲

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

۱۸۳

گر از امّید تو نومید گردم

بساط زندگانی در نوردم

۱۸۴

شوم بر راز خود پرده بدرّم

هم از جان و هم از گیتی ببرّم

۱۸۵

اگر رنجه شوی یک بار دیگر

بگویی حال من با آن سمن بر

۱۸۶

سپاس جاودان باشدت بر من

که آهرمن نیابد راه در من

۱۸۷

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانی بر فروزد

۱۸۸

مگر زین خوی بد گردد پشیمان

نریزد خون و نستاند ز من جان

۱۸۹

درودش ده درود مهربانان

بگو ای کام پیران و جوانان

۱۹۰

دل من داری و شاید که داری

که بر دل داشتن چابک سواری

۱۹۱

توریزی خون من شاید که ریزی

که جان عاشقان را رستخیزی

۱۹۲

تو بر جان و تن من پادشایی

به چونین پادشایی هم تو شایی

۱۹۳

اگر جان مرا با من بمانی

گذارم در پرستش زندگانی

۱۹۴

تو دانی من پرستش را بشایم

نه آن باشم که مردم را ربایم

۱۹۵

اگر بسیار کس باشند یارت

یکی چون من نباشد دوستدارت

۱۹۶

اگر با من در آمیزی بدانی

که چون باشد وفا و مهربانی

۱۹۷

تو خورشیدی وگر بر من بتابی

مرا یاقوت مهر خویش یابی

۱۹۸

اگر شایم به مهر و دوستداری

ز من بردار بار گرم و خواری

۱۹۹

مرا زنده بمان تا زندگانی

کنم در کار مهرت رایگانی

۲۰۰

پس ار خواهی که جان من ستانی

هر آن روزی که خواهی خود توانی

۲۰۱

و گر با خوی تو بیچار گردم

ز جان خویشتن بیزار گردم

۲۰۲

فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

۲۰۳

گرفتاری ترا باشد به جانم

بدان سر جان خویش از تو ستانم

۲۰۴

به پیش داوری کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد

۲۰۵

بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

۲۰۶

ز بس زاری و از بس اشک خونین

دل دایه به درد آورد رامین

۲۰۷

بشد دایه ز پیشش با دل ریش

مرو را درد بر دل زان او بیش

۲۰۸

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

۲۰۹

دگر باره سخنهای نگارین

چو درپیوسته کرد از بهر رامین

۲۱۰

بگفت ای شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزدیکان و دوران

۲۱۱

بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بسته‌ست آواز

۲۱۲

همی ترسم ازین از شاه موبد

که ترسد هر کسی از مردم بد

۲۱۳

ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم

کزیشان تیره گردد روزگارم

۲۱۴

ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

۲۱۵

و لیکن چون براندیشم ز رامین

وزآن رخسار زرد و اشک خونین

۲۱۶

وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار

که شدجان و جهان بر چشم من خوار

۲۱۷

خرد را در دو دیده او بدوزد

دگر باره دلم بر وی بسوزد

۲۱۸

بدان مسکین چنان بخشایش آرم

که با زاریش جان را خوار دارم

۲۱۹

بسی دیدم به گیتی عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پر آزار

۲۲۰

ندیدستم بدین بیچارگی کس

به صد عاشق یکی تیمار او بس

۲۲۱

سخنهایش تو پنداری که تیغست

همان چشمش تو پنداری که میغست

۲۲۲

بریده شد قرار من بدان تیغ

نگون شد خانهٔ صبرم بدان میغ

۲۲۳

همی ترسم که او ناگه بمیرد

به مرگ او مرا یزدان بگیرد

۲۲۴

مکن ماها بدان مسکین ببخشای

به خون او روانت را میالای

۲۲۵

چه بفزایدت گر خونش بریزی

که باشد درخورت چون زو گریزی

۲۲۶

نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال

جوان باشد بدان برز و بدان یال

۲۲۷

جوان و چابک و راد و سخن‌دان

بدو پیدا نشان فر یزدان

۲۲۸

ترا یزدان چو این روی نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد

۲۲۹

ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همی داشت

۲۳۰

بدان تا مهر تو بخشد به رامین

پس او خسرو بود ما را تو شیرین

۲۳۱

به جان من که جز چونین نباشد

ترا سالار جز رامین نباشد

۲۳۲

همی تا دایه سوگندان همی خورد

یکایک ویس را باور همی کرد

۲۳۳

فزون شد در دلش بخشایش رام

گرفت از دوستی آرایش رام

۲۳۴

ستیزش کم شد و مهرش بیفزود

پدید آمد از آتش لختکی دود

۲۳۵

وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سر برآورد

۲۳۶

بشد در پاسخش چیره زبانی

که بودش خامشی همداستانی

۲۳۷

همی پیچید سر را بر بهانه

گهی دیدی زمین گه آسمانه

۲۳۸

رخش از شرم دو گونه برشتی

گهی میگون و گاهی زرد گشتی

۲۳۹

تنش از شرم همچون چشمهٔ آب

چکان زو خوی چو مروارید خوشاب

۲۴۰

چنین باشد روان مهرداران

که بخشایش کنند بر نیک یاران

۲۴۱

دل اندر مهر، می‌برهنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

۲۴۲

به یک دل مهر پیوستن نشاید

چو خر کش بار بر یک سو نپاید

۲۴۳

همی دانست جادو دایهٔ پیر

کزین بار از کمانش راست شد تیر

۲۴۴

رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۷۶
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۱۵
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۴۳

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۵:۳۵:۲۲
دشنام به ریخت لری دشمان امده است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۵:۴۸:۱۰
نوشاد یعنی تازه داماد هزاهز یعنی ولوله مهرزفت یعنی کسی که به دوستداری و مهر دیگران
پاسخ نمی دهد . بدامرز نام خداوند است انکس که بدی ها را می امرزد تیزخشمی ، زستیچشماروی ، تعویذ بادسار یعنی مغرور و برتن و البته سبکسر زهی شکر پاره فارسی زهی شکرستان اسعد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۵:۴۹:۵۹
داهول به لری یعنی مترسک و یا ادم درشت و تنومند که زورمند نباشد .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۵:۵۷:۳۰
سه بیت به اخر نفاید یعنی نپاید یعنی اگر پالان خری را یکسو پر کنی پایدار نمی ماند
user_image
بلوبری
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۶:۱۹:۲۱
تیز خشم یا خشم تیز میشود عصبانی شدید
user_image
ارکیده
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۶:۳۸:۳۷
شورم میشود کوه
user_image
یاسمن
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۶:۵۵:۳۵
گان هم پسوند نسبت است هم لیاقت وهم مجموعه ساز مانند به ترتیب دایگان،شایگان،اندامگان
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۰۸/۲۸ - ۱۰:۵۱:۳۲
در مصرع دوم بیت 74، بهتر است بخوانیم: "نه تو بادی نه ویس و نه رامین" در داستان ویس و رامین، واژه "مه" (با تلفظ  ma) در کل 8 بار به جای "نه" استفاده شده است؛ که این جای شگفتی دارد. آیا چنین چیزی، پی‌آمد بازنویسی‌های فراوان نیست؟
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۰۸/۲۸ - ۱۴:۰۴:۰۲
واژه داهول در فرهنگ فارسی معین، ابزاری برای رماندن شکار به سوی دام نیز معنی شده است. در بیت دهم از غزل شماره 1663 شمس تبریزی (گنجور) می خوانیم: بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام/دام و داهول شکاری می‌کشم بیت سوم از غزل 1147حکیم نزاری چنین است: سلطنت هم گر بدین طبل و علم بودی به حشر/دشتبان داهولِ خود آن روز هم بفراشتی با توجه به اینکه پس از افسون‌های فراوان، دایه توانسته دل ویس را نرم کند، می‌توان در بیت 244 داهول را هم‌ارز دام دانست.
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۰۸/۲۹ - ۰۴:۰۹:۱۵
در مصرع دوم بیت 151 یعنی: نکردی با من اندر مهر، زُفتی واژۀ "زُفت" = بخیل، ترشروی، ستیزه‌خوی و .... (فرهنگ فارسی معین)
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۰۸/۳۰ - ۰۶:۳۴:۳۲
تا آنجا که بررسی نشان می‌دهد، واژۀ نوشاد 117 بار در شعر شاعران به کار برده شده است. فردوسی: 1 بار؛ در پادشاهی داراب (یکی شارستان کرد نوشاد نام/به اهواز گشتند زو شادکام) ملک‌الشعرا بهار: 4 بار واژۀ "نوشاد" گاهی در کنار "فرخار" آمده است و زمانی در کنار "خُلُخ". هرسه، نام سرزمین‌هایی هستند آوازه‌مند به داشتن پری‌رویان (فرخار در چین و خلخ در ترکمنستان). در فرامرزنامه، "نوشاد" هم نام سرزمینی است در هندوستان و هم نام پادشاه همان سرزمین. با توجه به این پیشینه‌، شخصیتی که گرگانی برای دایه ساخته و نیز، بررسی سخنان دایه از بیت 111 تا پایان بیت 242، می‌توان گفت که منظور شاعر از بیت 110 (دگر باره زبان از بند بگشاد/سخنها گفت همچون نقش نوشاد) این است که "دایه بار دیگر درنقش پری یا فرشته، زبان به سخن گشود".