فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۴۵ - آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

۱

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت

به پیروزی و کام خویش برگشت

۲

سراسر ارمن و ارّان گرفته

چو باژ از قیصر و خاقان گرفته

۳

شهانش زیر دست و او زبر دست

هم از شاهی هم از شادی شده مست

۴

سپهرش جای تاج و جای پیکر

زمینش جای تخت و جای لشکر

۵

ز تاجش رخنه دیده روی گردون

ز رختش کوه گشته روی هامون

۶

ز بخت خویش دیده روشنایی

ز شاهان برده گوی پادشایی

۷

ز هر شاهی و هر کضور خدایی

به در غاهش سپاهی یا نوایی

۸

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزی که من شاهم شهان را

۹

چو شاهنشاه شد در مرو خرم

پدید آمد به جای سور ماتم

۱۰

کجا گفتار زرین گیس بشنود

دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

۱۱

ز کین دل همی جوشید بر جای

زمانی دیر و آنگه جست برپای

۱۲

نقیبان را به سالاران فرستاد

یکایک را ز رفتن آگهی داد

۱۳

پس آنگه کوس غران شد به درگاه

که و مه را ز رفتن کرد آگاه

۱۴

تبیره بر در خسرو فغان کرد

که چندین راه شاها چون توان کرد

۱۵

همیدون نای روبین شد غریوان

بران دو یار در اشکفت دیوان

۱۶

همی دانست گفتی حال رامین

که او را تلخ گردد عیش شیرین

۱۷

شه شاهان همی شد کین گرفته

شتاب کشتن رامین گرفته

۱۸

سپاهی نیمی از ره نارسیده

به سختی راه یکساله بریده

۱۹

دگر نیمه کمرها ناگشاده

کلاه راه از سر نانهاده

۲۰

به ناکامی همه با وی برفتند

ره اشکفت دیوان برگرفتند

۲۱

یکی گفتی که ره‌ْمان ناتمامست

کنون این ره تمامی راه رامست

۲۲

یکی گفتی همیشه راهواریم

که رامین را ز ویسه بازداریم

۲۳

یکی گفتی که شه را ویس بدتر

به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

۲۴

همی شد شاه با لشکر شتابان

چو ابر و باد در کوه و بیابان

۲۵

به راه اندر چو دیوی گرد لشکر

کشیده از زمین بر آسمان سر

۲۶

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد

سیه ابری بدید از لشکر و گرد

۲۷

سپهبد زرد را گفتند ناگاه

همی آید به پیروزی شهنشاه

۲۸

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد

چنان کاندر درختان اوفتد باد

۲۹

پذیره نا شده او را سپهبد

به درگاهش در آمد شاه موبد

۳۰

شتابان‌تر به راه از تیر آرش

دو چشم از کین دل کرده چو آتش

۳۱

چو بر درگاه روی زرد را دید

توگفتی لاله باد سرد را دید

۳۲

ز کین زرد روی اندر هم آورد

بدو گفت ای دلم را بدترین درد

۳۳

مرا اندر جهان دادار داور

رهاناد از شما هر دو برادر

۳۴

به هنگام وفا سگ از شما به

بود با سگ وفا و با شما نه

۳۵

شما را چون همی گوهر سرشتند

ندانم کز کدام اختر سرشتند

۳۶

یکی در جادوی با دیو همبر

یکی از ابلهی با خر برابر

۳۷

یو با گاوان به گه پایی سزایی

چگونه ویس را از رام پایی

۳۸

سزاوارم به هر دردی که بینم

چو گاوی را به دزداری گزینم

۳۹

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته

۴۰

تو پنداری که کاری نیک کردی

به کار من بسی تیمار خوردی

۴۱

ز نادانی که هستی، می‌ندانی

که رامین بر تو می‌خندد نهانی

۴۲

تو از بیرون نشسته بانگ داران

به خانه او نشسته شاد خواران

۴۳

جهان آگاه گشته، تو، نه آگاه

به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

۴۴

سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ

به شادی آمدی زین راه فرخ

۴۵

مکن غمگین به یافه خویشتن را

مده در خویشتن راه اهرمن را

۴۶

تو شاهی آنچه دانی یا ندانی

ز نیکی و بدی گفتن توانی

۴۷

مثل شد در زبان هفت کشور

شهان دانند باز ماده از نر

۴۸

کجا شاهان جهان را پیشگاهند

نترسند و بگویند آنچه خواهند

۴۹

اگرچه آنچه تو گفتی یقین نیست

که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

۵۰

تو بر جانم همی بندی گناهی

مرا در وی نبوده هیچ راهی

۵۱

تو رامین را ز پیش من ببردی

چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی

۵۲

نه مرغی بود کز پیشت بپرید

جهانی را به پروازی بدرید

۵۳

نه تیری بُد بدین دز چون برآمد

بدین درهای بسته چون در آمد

۵۴

ببین مهرت بدین درهای بسته

بدو بر، گَرد یکساله نشسته

۵۵

دزی کش کوه سنگین باره رویین

در و بند آهنین و مهر زرین

۵۶

به هر راهی نشسته دیدبانان

به هر بامی نشسته پاسبانان

۵۷

اگر رامین هزاران چاره دانست

چنین درها گشادن چون توانست

۵۸

کرا باور فتد هرگز که رامین

گشاید بندهای بسته چونین

۵۹

گر این درهای بسته برگشادند

دگر ره مهر تو چون برنهادند

۶۰

مکن شاها چنین گفتار باور

خرد را کن درین اندیشه داور

۶۱

مگو چیزی که در دانش نگنجد

خرد او را به یک جو بر نسنجد

۶۲

شهنشه گفت زردا چند گویی

ز بند در بهانه چند جویی

۶۳

چه سود از بندسخت و استواری

چو تو با او نکردی هوشیاری

۶۴

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسی بهتر ز قفل و بند بسیار

۶۵

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

۶۶

ببستی خانه را از پیش درگاه

سپرده جای خویشت را به بدخواه

۶۷

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بی شلوار خود شلوار بندست

۶۸

چه بندی بند شلوارت به کوشش

که بی شلوار ازو نایدت پوشش

۶۹

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایی را سپردم

۷۰

هر آن نامی که من کردم به یک سال

سراسر ننگ من کردی بدین حال

۷۱

سرایی بود نامم بوستان رنگ

سیه کردی در و دیوارش از ننگ

۷۲

چو لختی دل گرانی کرد با زرد

کلید درگه از موزه برآورد

۷۳

بدو افگند گفتا بند بگشای

که نه زین بند سود آمد نه زین جای

۷۴

شده از جرس درها دایه آگاه

شنید آواز گفتار شهنشاه

۷۵

به پیش ویس بانو تاخت چون باد

ز شاهنشه مرو را آگهی داد

۷۶

بدو گفت اینک آمد شاه موبد

ز خاور سر برآورد اختر بد

۷۷

از ابر غم جهان شد برق آزار

ز کوه کین درآمد سیل تیمار

۷۸

هم اکنون اژدهایی تند بینی

که با وی جادوی را کند بینی

۷۹

هم اکنون آتشی بینی جهان سوز

که با دودش جهان را شب بود روز

۸۰

چو درماندند ویس و دایه از چار

فرو هشتند رامین را به دیوار

۸۱

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم

روانش پر نهیب و دل پر از گرم

۸۲

خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت

دوان در کوهها با دل همی گفت

۸۳

چه خواهی ای قضا از من چه خواهی

که کارم را نیاری جز تباهی

۸۴

همی خواهی که با بختم ستیزی

به تیغ هجر خون من بریزی

۸۵

گهی جان مرا سختی نمایی

گهی عیش مرا تلخی فزایی

۸۶

چو تیرانداز شد گشت زمانه

فراقش تیر و جان من نشانه

۸۷

قرارم چون شکسته کاروانیست

روانم چون کشفته دودمانیست

۸۸

بدم بر گاه دی چون شهر یاران

کنون غرمی شدم بر کوهساران

۸۹

[دو چشمم ابر بارندست بر کوه

فتاده بردلم صد گونه اندوه]

۹۰

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

۹۱

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویی کبگ بم گشسته‌ست و من زیر

۹۲

نباشد با خروشم رعد همبر

که آن از دود خیزد این از آذر

۹۳

نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

۹۴

[مرا دل بود و دلبر هر دو در بر

کنون نه دل بمانده‌ستم نه دلبر]

۹۵

[چنان کاری بدین خوبی چنین گشت

تو گویی آسمان من زمین گشت]

۹۶

بهاران بود آن خوش روزگارم

نیابم بیش در گیتی قرارم

۹۷

چو رامین رفت لختی بر سر کوه

دو چشم از گریه چون میغ از بر کوه

۹۸

غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویی هر دو پایش

۹۹

نبودش هیچ چاره جز نشستن

زمانی بر دل و دلبر گرستن

۱۰۰

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار

گشاده گردد از دل ابر تیمار

۱۰۱

نبینی کابر پیوسته برآید

چو باران زو ببارد برگشاید

۱۰۲

به هر جایی که بنشست آن و فاجوی

همی راند از سرشک دیدگان جوی

۱۰۳

به تنهایی سخنهایی سرایان

که گویند آن سخن مهر آزمایان

۱۰۴

همانا دلبرا حالم ندانی

که چون تلخست بی تو زندگانی

۱۰۵

چنانم در فراقت ای دلارام

که بر من می‌بگرید کبگ در دام

۱۰۶

که زیرا مستمند و دل فگارم

وز احوال تو آگاهی ندارم

۱۰۷

ندانم چه نهیب آمد به رویت

چه سختی دید جان مهر جویت

۱۰۸

مرا شاید که باشد درد و آزار

مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

۱۰۹

فدای روی خوبت باد جانم

فدای من سراسر دشمنانم

۱۱۰

مرا با جان برابر گشت مهرت

که بر جانم نگاریده‌ست چهرت

۱۱۱

اگر خوبیت یک یک برشمارم

سر آید زان شمردن روزگارم

۱۱۲

اگر گریم مرا گریه سزا شد

که چونان خوب‌رو از من جدا شد

۱۱۳

به صد لابه همی خواهم ز دادار

نمانم تا ترا بینم دگر بار

۱۱۴

و لیکن چون ز تو تنها بمانم

نپندارم که تا فردا بمانم

۱۱۵

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند

تو گویی در دهان اژدها ماند

۱۱۶

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان

۱۱۷

گه از روی نگارین گل همی کند

گه از زلف سیه سنبل همی کند

۱۱۸

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش

هوا پر دود و آذر شد ز هویش

۱۱۹

چو از دل برکشیدی آذرین هو

روان از سر بکندی عنبرین مو

۱۲۰

دز اشکفتش شدی مانند مجمر

درو آتش ز مشک و هم ز عنبر

۱۲۱

همی زد مشت بر سینه بی آزرم

همی راند از مژه خونابهٔ گرم

۱۲۲

دلش بد همچو تفته آهن و روی

که گاه کوفتن آتش جهد زوی

۱۲۳

هم از دیده رونده سیل گوهر

هم از گردن گسسته عقد زیور

۱۲۴

زمین چون آسمان گشته ازیشان

برو گوهر چو کوکبهای رخشان

۱۲۵

ز تن بر کنده زربفت بهاری

سیه پوشید جامه سو کواری

۱۲۶

دلش پر درد گشته روی پر گرد

نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

۱۲۷

همه تیمارش از بهر دلارام

کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

۱۲۸

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روی چون گلستان

۱۲۹

چهل تا جامهٔ وشی و بیرم

به سان رشته در هم بسته محکم

۱۳۰

به پیش ویس بانو اوفتاده

هنوز از وی گرهها ناگشاده

۱۳۱

نهان گشته ز شاهنشاه دایه

که خود پتیاره را او بود مایه

۱۳۲

به خاک اندر نشسته ویس بانو

دریده جامه و خاییده بازو

۱۳۳

کمندین گیسوان از سر بکنده

پرندین جامه‌ها از بر فگنده

۱۳۴

همه خاک زمین بر سر فشانده

ز دو نرگس دو رود خون دوانده

۱۳۵

شهنشه گفت ویسا دیو زادا

که نفرین دو گیتی بر تو بادا

۱۳۶

نه از مردم بترسی نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهی و زندان

۱۳۷

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

۱۳۸

نگویی تا چه باید کرد با تو

بجز کشتن چه شاید کرد برگو

۱۳۹

زبس کت هست در سر رنگ و افسون

چه کو و دز ترا چه دشت و هامون

۱۴۰

اگر بر چرخ با این عادت گست

شوی گردد ستاره با تو همدست

۱۴۱

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

۱۴۲

ترا زین پیش بسیار آزمودم

چه پاداش و چه پادافره نمودم

۱۴۳

نه از پاداش من رامش پذیری

نه از پادافرهم پرهیز گیری

۱۴۴

مگر گرگی همه کس را زیانکار

مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار

۱۴۵

ز منظر همچو گوهر با کمالی

ز مخبر همچو بشکسته سفالی

۱۴۶

به خوبی و لطیفی چون روانی

ز غدر و بی وفایی چون جهانی

۱۴۷

دریغ این صورت و دیدار نیکو

بیالوده به چندین گونه آهو

۱۴۸

بسی کردم به دل با تو مدارا

بسی گفتم نهان و آشکارا

۱۴۹

مکن ویسا مرا چندین میازار

که آزارم هلاکت آورد بار

۱۵۰

ز نادانی بکِشتی تخم زشتی

به بار آمد کنون تخمی که کشتی

۱۵۱

ندارم بیش ازین در مهرت امید

اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید

۱۵۲

نجویم بیش ازین با تو مدارا

که گشت آهوت یکسر آشکارا

۱۵۳

به چشمم ماه بودی مار گشتی

زبس خواری که جستی خوار گشتی

۱۵۴

نجویم نیز مهر تو نجویم

که من نه آهنم نه سنگ و رویم

۱۵۵

چه آن روزی که من با تو گذارم

چه آن نقشی که بر آبی نگارم

۱۵۶

چه آن پندی که من بر تو بخوانم

چه آن تخمی که در شوره فشانم

۱۵۷

اگر هرگز ز گرگ آید شبانی

ز تو آید وفا و مهربانی

۱۵۸

اگر تو نوشی از تو سیر گشتم

نهال صابری در دل بکشتم

۱۵۹

چنان چون من ز تو شادی ندیدم

ز دیدارت همه تلخی چشیدم

۱۶۰

کنم کردار با تو چون تو کردی

خورم زنهار با تو چون تو خوردی

۱۶۱

جنان سیرت کنم از جان شیرین

کجا هرگز نیندیشی ز رامین

۱۶۲

نه رامین هرگز از تو شاد باشد

نه هرگز دلت زو او یاد باشب

۱۶۳

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور

نه تو با او نشینی مست و مخمور

۱۶۴

نه او با تو نماید رودسازی

نه تو او را نمایی دلنوازی

۱۶۵

به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هر دو بنالد سنگ خارا

۱۶۶

شما تا دوستی با هم نمایید

مرا دشمن‌ترین دشمن شمایید

۱۶۷

هر آن گاهی که با هم عشق بازید

بجز تدییر جان من نسازید

۱۶۸

من اکنون بر شما گردانم این کار

دل از دشمن بپردازم به یک بار

۱۶۹

اگر رای دل فرزانه دارم

چرا دو دشمن اندر خانه دارم

۱۷۰

چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه

چه آن کش خفته باشد شیر در راه

۱۷۱

چه آن کش دشمنی باشد نگهبان

چه آن کش مار باشد در گریبان

۱۷۲

پس آنگه رفت نزد ویس بانو

گرفتش هر دو مشک آلود گیسو

۱۷۳

ز تخت شیر پا اندر کشیدش

میان خاک و خاکستر کشیدش

۱۷۴

بپیچیدش بلورین بازو و دست

چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

۱۷۵

پس آنگه تازیانه زدش چندان

ابر پشت و سرین و سینه و ران

۱۷۶

که اندامش چو ناری شد کفیده

وزو چون ناردانه خون چکیده

۱۷۷

همی شد خونش از اندام سیمین

چو ریزان باده از جام بلورین

۱۷۸

ز کافوری تنش شنگرف می‌زاد

چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد

۱۷۹

تنش بسیار جای از زخم چون نیل

روان از نیل خون سرچشمهٔ نیل

۱۸۰

کبودی اندر آن سرخی چنان بود

که گفتی لاله‌زار و زعفران بود

۱۸۱

پس آنگه دایه را زان بیشتر زد

کجا زخمش همه بر دوش و سر زد

۱۸۲

بی آزرمش همی زد تا بمیرد

و یا از زخم چونان پند گیرد

۱۸۳

بیفتادند ویس و دایه بیهوش

ز خون اندام ایشان ارغوان پوش

۱۸۴

چو بیجاده به نقره برنشانده

و یا خیری به سوسن برفشانده

۱۸۵

ندانست ایچ کس کایشان بمانند

دگر ره نامه روزی بخوانند

۱۸۶

وزان پس هر دو را در خانه افگند

به مرگ هردوان دل کرد خرسند

۱۸۷

در خانه بریشان سخت بسته

جهانی دل به درد هر دو خسته

۱۸۸

پس آنگه زرد را از در بیاورد

ز گُردانش یکی او را بدل کرد

۱۸۹

به یک هفته به مرو شایگان شد

ز غم خسته‌دل و خسته‌روان شد

۱۹۰

پشیمان گشته بر آزردن جفت

نهانی روز و شب با دل همی گفت

۱۹۱

چه دود است این که از جانم برآمد

ازو ناگه جهان بر من سر آمد

۱۹۲

چه بود این خشم و این آزار چندین

به جانانی که چون جان بود شیرین

۱۹۳

اگرچه شاه شاهان جهانم

درین شاهی به کام دشمانم

۱۹۴

چرا با دلبری تندی نمودم

که در عشقش چنین دیوانه بودم

۱۹۵

چرا ای دل شده‌ستی دشمن خویش

به دست خویش سوزی خرمن خویش

۱۹۶

همانا عاشقا با جان به کینی

که با امروز فردا را نبینی

۱۹۷

به نادانی کنی امروز کاری

که فردا زو گزد بر دلت ماری

۱۹۸

مبادا هیچ عاشق تند و سرکش

که تندی افگنده او را در آتش

۱۹۹

چو عاشق را نباشد بردباری

نبیند خرمی از مهرکاری

۲۰۰

چرا تندی نماید مهربانی

که از دلدار نشکیبد زمانی

۲۰۱

گناه دوست عاشق دوست دارد

ز بهر آنکه تا زو درگذارد

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۹۳
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۹۶
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۶۳

نظرات

user_image
زهرا درّی
۱۳۹۰/۰۸/۱۷ - ۰۸:۱۹:۱۳
با تشکر از زحمات شما بزرگواران ،در این بخش یک مصرع تایپ نشده در نتیجه مصرع ها به صورت دو به دو هم قافیه نیست لطفا اصلاح فرمایید.
user_image
حسین آقاجانی
۱۳۹۰/۱۲/۱۴ - ۰۲:۵۳:۳۲
همانگونه که خانم زهرا درّی نیز قبلا پینوشت نمودند از بیت 33 به بعد یک مصراع از قلم افتاده و موجب جابجاییه قافیه ها گردیده است.ضمن سپاس از زحمات مسئولین سایت گنجور لطفا اصلاح فرمائید.باناشاه حسین آقاجانی
user_image
خانم الف
۱۴۰۱/۱۲/۱۵ - ۰۵:۵۳:۵۰
لطفاً چینش مصرع ها و بیتها رو اصلاح کنید. حذف یک مصراع تا ثریا دیوار ابیات را کج کرده و خوانش اشعار سخت شده