فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۴۸ - آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

۱

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین

دگر ره تازه گشت اندر دلش کین

۲

همه شب با دل او را بود پیگار

که تا کی زین فرومایه کشم بار

۳

همی تا در جهان یک تن بماند

به نام زشت یاد من بماند

۴

سپردم نام نیکو اهرمن را

علم کردم به زشتی خویشتن را

۵

اگر ویسه نه ویسست آفتابست

چو مینو نیک بختان را ثوابست

۶

نیرزد جور او چندین کشیدن

ز مهرش این همه تیمار دیدن

۷

چه سود ار تنش خوشبو چون گلابست

که چون آتش روانم را عذابست

۸

چه سودست ار لبش نوش جهانست

که جانم را شرنگ جاودانست

۹

چه سودست ار بخوبی حور عینست

که با من مثل دیو بد به کینست

۱۰

مرا بی بر بود زو مهر جستن

چنان کز بهر پاکی خشت شستن

۱۱

چه دل بردن به مهر او سپردن

چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن

۱۲

چرا من آزموده آزمایم

چرا من رنج بیهوده فزایم

۱۳

چرا از دیو جستم مهربانی

چرا از کور جستم دیدبانی

۱۴

چرا از خرس جُستم دلگشایی

چرا از غول جستم رهنمایی

۱۵

چرا از ویس جستم مهرکاری

چرا از دایه جستم استواری

۱۶

هزاران در به بند و مهر کردم

پس آنگه بند و مهر او را سپردم

۱۷

چه آشفته دلم چه سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

۱۸

سپردم مشک خود باد بزان را

همیدون میش خود گرگ ژیان را

۱۹

گزیدم آنکه نادانان گزینند

نشستم همچنان کایشان نشینند

۲۰

گزیند کارها را مرد نادان

نشیند زان سپس کور و پشیمان

۲۱

سزایم گر نشینم هر چه بدتر

که هم کورم به کار خویش هم کر

۲۲

ببینم دیده را باور ندارم

که جان را از خرد یاور ندارم

۲۳

دلم را گر خرد استاد بودی

همیشه نه چنین ناشاد بودی

۲۴

گر اکنون باز پس گردم ازین راه

همه لشکر شوند از رازم آگاه

۲۵

ندانم تا چه خوانندم ازین پس

که تا اکنون همی خوانند ناکس

۲۶

سپاهم گر کهان و گر مهانند

همه یکسر مرا نامرد خوانند

۲۷

اگر نامرد خوانندم سزایم

چه مردم من که با زن برنیایم

۲۸

همه شب شاه شاهان تا سحرگاه

از اندیشه همی پیمود صد راه

۲۹

گهی گفتی که این زشتی بپوشم

به بدنامی و رسوایی نکوشم

۳۰

گهی گفتی هم اکنون بازگردم

بهل تا در جهان آواز گردم

۳۱

گهی او را خرد خشنود کردی

گه او را دیو خشم آلود کردی

۳۲

گهی چون آب گشتی روشن و خوش

گهی چون دود گشتی تند و سرکش

۳۳

چو اندیشه به کار اندر فزون شد

خرد در دست خشم و کین زبون شد

۳۴

چو از خاور بر آمد ماه تابان

شهنشه سوی مرو آمد شتابان

۳۵

نبودش در سرای خویشتن راه

کجا با بند و مهرش بود درگاه

۳۶

بیامد دایه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود

۳۷

سراسر بندها چونانکه او بست

یکایک دید نابرده بدو دست

۳۸

قفس را دید در چون سنگ بسته

سرایی کبگ او از بند جسته

۳۹

سر رشته به مهر و ناگشاده

ولیکن گوهر از عقد اوفتاده

۴۰

به دایه گفت ویسم را چه کردی

بدین درهای بسته چون ببردی

۴۱

چو آهرمن شما را ره نماید

در بسته شما را کی بپاید

۴۲

درم با بند و ویس از بند رفته‌ست

مگر امشب به دنباوند رفته‌ست

۴۳

چرا رفته‌ست کاو خود نامدارست

چو ضحاکش هزاران پیشکارست

۴۴

پس آنگه تازیانه زدش چندان

که بیهش گشت دایه همچو بیجان

۴۵

سرای و گلشن و ایوان سراسر

نهفت و نانهفتش زیر و از بر

۴۶

بگشت و ویس را جست از همه جای

ندید آن روی دلبند و دلارای

۴۷

قبایش دید جایی اوفتاده

چو جایی کفش زرینش نهاده

۴۸

کرا هرگز گمان بودی که آن ماه

از اطناب سراپرده کند راه

۴۹

چو اندر باغ شد شاه جهاندار

به پیش اندر چراغ و شمع بسیار

۵۰

خجسته ویس چون آن شمعها دید

کبوتروار دلش از تن بپرید

۵۱

به رامین گفت خیز ای یار و بگریز

کجا از دشمنان نیکوست پرهیز

۵۲

نگر تا پیش من دیگر نپایی

که تاریکیست با این روشنایی

۵۳

به جنگ ما همی آید شهنشاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

۵۴

ترا باید که باشد رستگاری

مرا شاید که باشد زخم‌خواری

۵۵

هر آن دردی که تو خواهی کشیدن

هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن

۵۶

چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد

همه شادی و پیروزی ترا باد

۵۷

کنون رو در پنداه پاک یزدان

مرا بگذار با این سیل و طوفان

۵۸

که من گشتم ز بخت بد فسانه

ز تو بوسی وزو صد تازیانه

۵۹

نخواهم خورد یک خرمای بی خار

نه دیدن خرمی بی درد و تیمار

۶۰

دل رامین بیچاره چنان گشت

که گفتی همچو مرده بی روان گشت

۶۱

به سان صورتی بد مانده بر جای

شده زورش هم از دست و هم از پای

۶۲

ز بهر ویس بودش درد بر دل

تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل

۶۳

پس آنگاه از برش برخاست ناکام

به چاه افتاد جانش جسته از دام

۶۴

کجا چون دام بود او را شهنشاه

هم از درد جدایی پیش او چاه

۶۵

گر از دامِ گزندآور برون جست

به چاه ژرف و جان‌گیر اندرون جست

۶۶

کجا پیوند گیرد آشنایی

نباشد هیچ دشمن چون جدایی

۶۷

همه محنت بود بر عاشق آسان

چو باشد جان او از هجر ترسان

۶۸

دلش را هر بلایی خوار باشد

هر آنگه کان بلا با یار باشد

۶۹

مبادا هیچ کس را عشق چونان

و گر باشد مبادا هجر ایشان

۷۰

چو رامین از کنار ویس برجست

چو تیری از کمان‌خانه به در جست

۷۱

چنان برشد به روی ساده دیوار

که غرم تیز تگ بر شخ کهسار

۷۲

چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست

نکو آمد به دام و بس نکو جست

۷۳

سمن‌بر ویس هم بر جای بغنود

به یک زاری که از کشتن بتر بود

۷۴

به یاد رفته رامین کرده بالین

به زیر زلف مشکین دست سیمین

۷۵

به زیر زلف تاب شست بر شست

ده انگشتش چو ماهی بود در شست

۷۶

دلش ساقی و دو دیده پیاله

رخش مِیْ خوار بر خیری و لاله

۷۷

نگار دست آن روی نگارین

چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین

۷۸

نگارین روی آن ماه حصارین

چو باغ شاه شاهان بُد به آیین

۷۹

به بالینش فراز آمد شهنشاه

به باغ افتاده دید از آسمان ماه

۸۰

بپا او را بجنبانید بسیار

نگشت از خواب ماه خفته بیدار

۸۱

چنان بیهوش بود از درد هجران

که با جانانش گفتی زو بشد جان

۸۲

شه شاهان فرستاد استواران

به هر سو هم پیاده هم سواران

۸۳

به هر راهی و بی راهی برفتند

سراسر باغ را جستن گرفتند

۸۴

به باغ اندر ندیدند ایچ جانور

مگر بر شاخ مرغان نواگر

۸۵

دگر باره درختان را بجستند

میان هر درختی بنگرستند

۸۶

همی جستند رامین را به صد دست

ندانستند کز دیوار چون جست

۸۷

شهنشه گفت با ویس سمن‌بر

نگویی تا چه کارت بود ایدر

۸۸

ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صد بام و دیوار

۸۹

چو من رفتم یکی شب نارمیدی

چو مرغی از سرایم برپریدی

۹۰

چو دیوی کت نبندد هیچ استاد

به افسون و به نیرنگ و به فولاد

۹۱

خرد دور از تو مثل آسمانت

هوا نزدیک تو همچون روانست

۹۲

ز بهر آنکه بخت شور داری

دو گوش و چشم کر و کور داری

۹۳

بود بی سود با تو پند چون در

چو دیگ سفله و چون کفش گازر

۹۴

اگر من بر زبان پند تو رانم

خرد بیزار گردد از روانم

۹۵

چو گویم با تو چندین پند بی‌مر

زبانم بر سخن باشد ستمگر

۹۶

زبس کز تو پدید آمد مرا بد

نه یک یک بینمت آهو که صدصد

۹۷

همانا یادگار بیمشی تو

که از نیکی همیشه سر کشی تو

۹۸

اگر در پیش تو صورت شود داد

بخواند جانت از دیدنش فریاد

۹۹

سر نیکی اگر بینی ببری

دل پاکی اگر یابی بدری

۱۰۰

همیشه راستی را دشمنی تو

دو چشمی گر ببینی برکنی تو

۱۰۱

تو یک دیوی و لیکن آشکاری

تو یک غولی و لیکن چون نگاری

۱۰۲

سرای پارسایی را تو سوزی

دو چشم نیکنامی را تو دوزی

۱۰۳

ز تو بی‌شرم‌تر کس را ندانم

و یا خود من که بر تو مهربانم

۱۰۴

مگر گفته‌ست با تو دیو زشتی

که گر زشتی کنی باشی بهشتی

۱۰۵

نه تو بادی نه آن کت دوستدارست

نه آنکت دایه و نه آنکه یارست

۱۰۶

به جان من که خون تو حلالست

که جانت بر بسی جانها وبالست

۱۰۷

ترا درمان بجز تیغم ندانم

که مرگت بخشد و چانت ستانم

۱۰۸

هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو

۱۰۹

گرفت آنگه کمندین گیسوانش

کشید آن اژدهای جان ستانش

۱۱۰

به یک دستش پرند آب داده

به دیگر دست مشکین تاب داده

۱۱۱

که دید از آب و از آهن پرندی

که دید از مشک و از عنبر کمندی

۱۱۲

مهش را خواست از سروش بریدن

گلش را باز با گل گستریدن

۱۱۳

سمن‌بر ویس را شمشیر بر سر

ز درد هجر دلبر بود کمتر

۱۱۴

سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان

بزی خرم به کام نیک خواهان

۱۱۵

مکش گر خون این بانو بریزی

تو درد خویش را دارو بریزی

۱۱۶

بریده سر دگر باره نروید

ازیرا هیچ دانا خون نجوید

۱۱۷

بسا روزا که در گیتی برآید

چنین زیبا رخی دیگر نزاید

۱۱۸

چو یاد آید ترا زین ماه رویش

بپیچی بیشتر زین مار مویش

۱۱۹

به مینو در چنین حورا نیابی

به گیتی در ازین زیبا نیابی

۱۲۰

پشیمان گردی و سودی ندارد

بسی خون مر ترا از دیده بارد

۱۲۱

یکی بار آزمودی زو جدایی

نپندارم که دیگر آزمایی

۱۲۲

اگر خوب آمدت آن رنگ منکر

فروزن هم بدو این دست دیگر

۱۲۳

چو او از تو ببرد این خوب چهرش

ترا دیدم که چون بودی ز مهرش

۱۲۴

گهی با آهوان بودی به صحرا

گهی با ماهیان بودی به دریا

۱۲۵

گهی با گور بودی در بیابان

گهی با شیر بودی در نیستان

۱۲۶

فرامش کردی آن درد و بلا را

که از مهرش ترا بوده‌ست و ما را

۱۲۷

ترا زو بود و ما را از تو آزار

چه مایه ما و تو خوردیم تیمار

۱۲۸

از آن پیمان وزان سوگند یاد آر

کجا کردی و خوردی پیش دادار

۱۲۹

مخور زنهار شاها کت نباید

یکی روز این خورش جان را گزاید

۱۳۰

به یاد آور ز حرمتهای شهرو

به یاد آور ز خدمتهای ویرو

۱۳۱

اگر دیدی گناهی زو یکی روز

تو دانی کش گناهی نیست امروز

۱۳۲

اگر تنها به باغی در بخفته‌ست

ز مردم این نه کاری بس شگفتست

۱۳۳

چرا بر وی همی بندی گناهی

که در وی آن گنه را نیست راهی

۱۳۴

چنین باغی به پروین برده دیوار

درش را برزده پولاد مسمار

۱۳۵

اگر با وی بدی در باغ جفتی

بدین هنگام ازیدر چون برفتی

۱۳۶

نه زین در مرغ بتواند پریدن

نه دیو این بند بتواند دریدن

۱۳۷

مگر دلتنگ بود آمد درین باغ

تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ

۱۳۸

بپرس از وی که چون بوده‌ست حالش

پس آنگه هم به گفتاری بمالش

۱۳۹

گر این خنجر زنی بر ویس دلبر

شود زان زخم درد تو فزونتر

۱۴۰

ز بس گفتار زرد و لابهٔ زرد

شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد

۱۴۱

برید از گیسوانش حلقه ای چند

بدان گیسو بریدن گشت خرسند

۱۴۲

گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رویش گلستان

۱۴۳

به یزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستی زین همه بند

۱۴۴

نه مرغی و نه تیری و نه بادی

درین باغ از شبستان چون فتادی

۱۴۵

مرا در دل چنان آمد گمانی

که تو نیرنگ و جادو نیک دانی

۱۴۶

کسی باید که افسون نیک داند

وگرنه کار چونین کی تواند

۱۴۷

سمن‌بر ویس گفتش کردگارم

همی نیکو کند همواره کارم

۱۴۸

چه باشد گر توم زشتی نمایی

چو یزدانم نماید نیک رایی

۱۴۹

گهی جان من از تیغت رهاند

گهی داد من از جانت ستاند

۱۵۰

توم کاهی و یزدانم فزاید

توم بندی و دادارم گشاید

۱۵۱

چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن

تو با یزدان همی کوشی نه با من

۱۵۲

کجا او هرچه تو دوزی بدرد

همیدون هر چه تو کاری ببرد

۱۵۳

گهم در دز کنی گه در شبستان

گهم تندی نمایی گاه دستان

۱۵۴

خدایم در بلای تو نماند

ز چندین بند و زندانت رهاند

۱۵۵

اگر تو دشمنی او جان من بس

و گر تو خسروی او خان من بس

۱۵۶

بس است او چارهٔ بیچارگان را

همو یاور بود بی یاوران را

۱۵۷

چو من دلتنگ بودم در سرایت

بدو نالیدم از جور و جفایت

۱۵۸

ستمهای تو با یزدان بگفتم

در آن زاری و دل تنگی بخفتم

۱۵۹

به خواب اندر فراز آمد سروشی

جوانی خوب‌رویی سبزپوشی

۱۶۰

مرا برداشت از کاخ شبستان

بخوابانید در باغ و گلستان

۱۶۱

مرا امشب ز بند تو رها کرد

چنان کاندر تنم مویی نیازرد

۱۶۲

ز نسرین بود و سوسن بستر من

جهان افروز رامین در بر من

۱۶۳

همی بودیم هر دو شاد و خرم

همی گفتیم راز خویش با هم

۱۶۴

بدان خوشی به کام خویش خفته

بگرد ما گل و نسرین شکفته

۱۶۵

چو چشم از خواب نوشین برگشادم

از آن خوشی به ناخوشی فتادم

۱۶۶

ترا دیدم به سان شیر غران

چو آتش بر کشیده تیغ بران

۱۶۷

اگر باور کنی ورنه چنین بود

به خواب اندر سروشم همنشین بود

۱۶۸

اگر کردار تو بر من ستم نیست

تو خود دانی که بر خفته قلم نیست

۱۶۹

شهنشه این سخن زو کرد باور

کجا گفتش دروغی ماه پیکر

۱۷۰

گناه خویش را پوزش بسی کرد

بر آن حال گذشته غم همی خورد

۱۷۱

به ویس و دایه چیزی بیکران داد

گزیده جامها و گوهران داد

۱۷۲

گذشتی رنج نابوده گرفتند

می لعلین آسوده گرفتند

۱۷۳

چنین باشد دل فرزند آدم

نیارد یاد رفته شادی و غم

۱۷۴

بدان روزی که از تو شد چه نالی

وزآن روزی که نامد چه سگالی

۱۷۵

چه باید رفته را اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

۱۷۶

نه زاندوه تو دی با تو بیاید

نه از تیمار تو فردا بپاید

۱۷۷

اگر صد سال باشی شاد و پیروز

همیشه عمر تو باشد یکی روز

۱۷۸

اگر سختی بری گر کام جویی

ترا آن روز باشد کاندر اویی

۱۷۹

بس آن بهتر که با رامش نشینی

ز عمر خویش روز خوش گزینی

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۳۲۷
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۱۶
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۹۱

نظرات

user_image
علی
۱۳۹۲/۰۱/۱۸ - ۱۵:۴۲:۵۶
چرا از خرس جستم دل‌گشایی؟در متن خعس و دلگشئی آمده که ناردستی‌ی مطبعی است.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۶ - ۱۵:۳۹:۲۶
گویا با بریدن گیس های همین ویس کامباره ( شهوانی ) بود که لغت گیس بریده ساخته شد .