اسدی توسی

اسدی توسی

بخش ۱۰۰ - بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتی‌ها

۱

پر از نخل خرما یکی بیشه دید

چنان کآسمان بد درو ناپدید

۲

تو گفتی مگر هر درختی ز بار

عروسیست آراسته حور وار

۳

از آهو همه بیشه بیش از گزاف

از آن آب کافورش آمد ز ناف

۴

به مرز بیابان و ریگ روان

گذر کرد از اندوه رسته روان

۵

بسی زر از آن ریگ برداشتند

که یک گام بی زر نگذاشتند

۶

چو از ریگ بگذشت و راه دراز

بر مرغزاری خوش آمد فراز

۷

پر از مرغ رنگین همه مرغزار

به دستان خروشنده هر مرغ زار

۸

از آن خیل مرغان جدا هر کسی

گرفتند از بهر کشتن بسی

۹

به آهن همی حلقشان هر که کشت

بریده نشد جز به سنگ درشت

۱۰

از آن پس کهی دید برتر ز میغ

که از تیغ او بر زدی ماه تیغ

۱۱

هر آن مرغ پرنده اندر هوا

که کردی بر آن کوه رفتن هوا

۱۲

توانش نبودی پریدن ز جای

مگر همچو پیکان دویدن به پای

۱۳

همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ

ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ

۱۴

که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار

به هر سنگ بر بد پلنگی نگار

۱۵

از آن هر که بستی یکی بر میان

نکردی پلنگ ژیانش زیان

۱۶

دگر جای در ره دهی چند دید

بر کوهی از تازه گل ناپدید

۱۷

بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ

چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ

۱۸

یکی تخت پیروزه اندر میان

همه تخت بر پیکر چینیان

۱۹

ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست

درو چاربت دست داده به دست

۲۰

سخنگوی هر چار با یکدگر

نماینده انگشت و پیچنده سر

۲۱

نبدشان دل و جان و بدشان سخن

ندانست کس گفت ایشان ز بن

۲۲

ولیک ار بدی ده تن از مردمان

جدا هر یکی زو به دیگر زبان

۲۳

ز هر چاربت گفتگوی و خروش

چو گفتار خویش آمدیشان به گوش

۲۴

دگر شهری آمدش کوچک ز پیش

در او مردم انبوه از اندازه بیش

۲۵

به نزدش یکی چشمه آبگیر

که پهناش نگذاشتی کس به تیر

۲۶

از آن چشمه شبگیر تا گاه شام

همی ماهی آورد هر کس به دام

۲۷

بکردندی آن را به خورشید خشک

چو کافور بد رنگ و بویش چو مشک

۲۸

جدا هر کسی رشته ز آن تافتی

چو از پنبه زو جامه ها بافتی

۲۹

به کوه اندرش چشمه بد نیز چند

به کام اندرون آب هر یک چو قند

۳۰

به گرما بدی گشته آن آب یخ

به سرما روان از بر ریگ و شخ

۳۱

دگر دید بتخانه از زر خام

سپیدش در و بام چون سیم خام

۳۲

میانش یکی تخت سیمینه ساز

بدان تخت زرین بتی خفته باز

۳۳

سر سال چون آفتاب از بره

فروزنده کردی جهان یکسره

۳۴

برآن تخت بت بر سر افراشتی

بجستی و یک نعره برداشتی

۳۵

گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ

بر میوه آن سال بودی فراخ

۳۶

و گر نامدی داشتندی به فال

که ناچار برخاستی تنگسال

۳۷

از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش

مر آن سال را ساختی کار خویش

۳۸

برابرش میلی بد انگیخته

از آن میل طبلی در آویخته

۳۹

کرا دور بودی کس و خویش و یار

به نامش چو بردی زدی کف دو بار

۴۰

شدی طبل اگر مرده بودی خموش

و گر زنده بودی گرفتی خروش

۴۱

از آن چند منزل دگر برگذشت

به نخچیر گه بود روزی به دشت

۴۲

زمین دید یکسر همه ساده ریگ

بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ

۴۳

فروزان در آن ریگ با تف و تاب

دوان ماهیان دید همچون در آب

۴۴

به اهواز گویند باشد همین

نیابند جایی به دیگر زمین

۴۵

به بومی بود خشک و از نم تهی

خورندش زنان از پی فربهی

۴۶

به جایی دگر دید بر سنگلاخ

درختی گشن برگ بسیار شاخ

۴۷

برو پشم رسته ز میشان فزون

به نرمی چو خز و به سرخی چو خون

۴۸

یکی شهر بد نزدش آراسته

پر از خوبی و مردم و خواسته

۴۹

از آن پشم هر کس همی تافتند

وز او فرش و هم جامه ها بافتند

۵۰

هر آن گه که خرم بهار آمدی

گل آن درخت آشکار آمدی

۵۱

چو گاوی یکی جانور تیزپوی

ز دریا کنار آمدی نزد اوی

۵۲

شدی گه گهش پیش غلتان به خاک

چو خواهشگری پیش یزدان پاک

۵۳

همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه

نرفتی مگر زی چراگاه گاه

۵۴

چو گلهاش یکسر فرو ریختی

خروشیدن و ناله انگیختی

۵۵

زدی بر زمین سر ز پیش درخت

همی تا بکردی سرو لخت لخت

۵۶

شدی باز و تا گل ندیدی به بار

نگشتی به نزد درخت آشکار

۵۷

از آن جایگه رفت خرم روان

به پیش آمدش ژرف رودی روان

۵۸

چو خور برکشیدی به خاور فرود

سوی باختر رفتی آن ژرف رود

۵۹

چو از باختر باز برتافتی

سوی خاور آن آب بشتافتی

۶۰

مر آن را ندانست کز چیست کس

شدن روز و شب بازگشتن ز پس

۶۱

دو روز از شگفتی همان جا بماند

چو لختی برآسود لشکر براند

۶۲

یکی پشته دید از گیا حله پوش

بر او سبز مرغی گرفته خروش

۶۳

خوش آواز مرغی فزون از عقاب

کجا خشک دشتی بدو دور از آب

۶۴

وی از بهر مرغی بدی آبکش

شدی حوصله کرده پر آب خوش

۶۵

یکی پشته جستی سراندر هوا

نشستی براو بر کشیدی نوا

۶۶

که تا هر که مرغی بدی آب جوی

برش تاختندی به آواز اوی

۶۷

مر آن مرغکان را همه آب سیر

بکردی پس از پشته رفتی به زیر

۶۸

دگر چند که دید یک سو ز راه

نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه

۶۹

به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی

هم از رنگش استاده آبی به جوی

۷۰

بر راغشان نیستان و غیش

رم شیر هر سونش از اندازه بیش

۷۱

یکی گلبن تازه در نیستان

گلش چون قدح در کف می ستان

۷۲

هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی

شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی

۷۳

گرش بیم بودی ز شیر نژند

چو بر شیر رفتی نکردی گزند

۷۴

اگر چه بدی گلش پژمرده سخت

چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت

۷۵

به می درفکندی شکفته شدی

دگر باره گلهاش کفته شدی

۷۶

همه نیستان گشت گرد دلیر

به شمشیر بفکند بسیار شیر

۷۷

دگر مرغکان دید همچون چکاو

همه بانگ رفت از بر چرخ گاو

۷۸

میان آتشی بر کشیده بلند

خروشان و غلتان درو بی گزند

۷۹

از آن پهلوان را دو رخ برفروخت

کز آتش همی پر ایشان نسوخت

۸۰

به ژوها شنیدم که باشد چنین

جز از بیم شروان دگر نیست این

۸۱

چنین گفت داننده ای زآن سپاه

که شهری است ایدر به یک روزه راه

۸۲

به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ

گشادن نیارند از این مرغ هیچ

۸۳

که آتش براو برفروزدش زود

گرد نعره ز آن آتش تیز و دود

۸۴

دو هفته چنان چون سمندر بود

ندارد غم ار بآتش اندر بود

۸۵

کشندش سبک هر که آرد به دست

بدان شهر خوانندش آتش پرست

۸۶

از آن برد چندی ز بهر شگفت

وز آن دشت روز دگر برگرفت

۸۷

شد آنجا که گیرد همی روی بوم

ز بهر محیط آب دریای روم

۸۸

ازین سو بدان سوی دیگر کشید

سوی مرز شیزر سپه در کشید

۸۹

چنان دید دریا ز بس موج تیز

که بر هم زدی گیتی از رستخیز

۹۰

تو گفتی زمین رزم سازد همی

سپه ساخت بر چرخ بازد همی

۹۱

شدست ابر گردش به کین تاختن

سوارانش کوه اند در تاختن

۹۲

ز شبگیر تانیم شب در خروش

دریدی همی چرخ را موج گوش

۹۳

ستادی گه نیمشب چون زمین

بدی تاسپیده دمان همچنین

۹۴

در آن شورش آمد همی زی کنار

شکسته شدی خایه بی شمار

۹۵

که هر یک سر موج را تاج بود

به بالا مه از گنبد عاج بود

۹۶

نه آن خایه دانست کس کز کجاست

نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست

۹۷

همان جا دگر دید چند آبگیر

پر از مردم خرد همرنگ قیر

۹۸

که گر زآن یکی ساعتی دور از آب

بماندی بمردی هم اندر شتاب

۹۹

دگر جانور دید چندان هزار

که میگشت بر گرد دریا کنار

۱۰۰

شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر

ز دریا برآید یکی جانور

۱۰۱

ز زردی همه پیکرش زر فام

درفشان چو خورشید هنگام بام

۱۰۲

تن آنجا که خارد به سنگ اندرون

زمین گردد از موی او زر گون

۱۰۳

برد هر کسی جامه بافد از اوی

چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی

۱۰۴

ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد

کس اش باز نشناسد از زر زرد

۱۰۵

از او کمترین جامه شاهوار

به ارزد به دینار گنجی هزار

۱۰۶

یکی جامه زآن تا ببردی به گنج

به کف نآمدی جز به بسیار رنج

۱۰۷

جهان پهلوان داشت زآن جامه شست

که ناید به عمری یکی زآن به دست

۱۰۸

چهل روز نزدیک دریا کنار

شب از بزم ناسود و روز از شکار

۱۰۹

در آن مرز بد بیشه بید و غرو

میانش بنی نوژ برتر ز سرو

۱۱۰

درو رسته گل صدهزاران فزون

سپیدش گل و برگ زنگارگون

۱۱۱

هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی

شدی مست و خواب اوفتادی بر اوی

۱۱۲

چو بغنودی آن کار دیدی به خواب

کزو شست باید همی تن به آب

۱۱۳

ببویید و شد هر کس از خواب سست

وز آن خواب تنشان ببایست شست

۱۱۴

سوی اندلس برد از آن جا سپاه

که آرام نآورد روزی به راه

۱۱۵

بر اندلس باز دل شادکام

برآسود یک هفته با بزم و جام

۱۱۶

سر هفته برداشت و جایی رسید

کهی چند را هم بر مه بدید

۱۱۷

پر از برف هر که ز بن تا به تیغ

برافراز هر که یکی تیره میغ

۱۱۸

به سرما و گرمای سخت شگرف

بر آن کوه ها میغ بودی و برف

۱۱۹

بر آن برف بد جانور مه ز پیل

چو مشکی پر از آب همرنگ نیل

۱۲۰

گشادند و خوردند هر کس همی

از آن آب خوش شان نبد بس همی

۱۲۱

سپه گرد هر کوه بشتافتند

بسی کان سیم سره یافتند

۱۲۲

همه در دل سنگ بگداخته

چو آب فسرده برون تاخته

۱۲۳

به خروار بردند از آن هر کسی

دگر نیز از ایشان سرآمد بسی

۱۲۴

سپهبد هیونان سرکش هزار

به صندوق ها کرد از آن نقره بار

تصاویر و صوت

گرشاسب نامه (از روی نسخه های قدیم کتابخانه های ایران و اروپا) به اهتمام حبیب یغمایی - حکیم ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی - تصویر ۳۲۸

نظرات