اسدی توسی

اسدی توسی

بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو

۱

سپهبد چو دید آن خروش سپاه

سبک خواست خفتان و رومی کلاه

۲

به مهراج گفت از سپاه تو کس

میار از سر کُه تومی و بس

۳

بهر تیغ کُه دیده‌بان برگماشت

به هامون سپه صف کشیده بداشت

۴

سوی راست لشکر به مهیار داد

سوی چپ به بهپور سالار داد

۵

بفرمود کاذرشن و بُرزَهم

بسازند جنگ و طلایه به هم

۶

کمین داد سنبان و گرداب را

که کردندی از کینه گرداب را

۷

نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر

هژیر و گراهون و نشواد شیر

۸

به قلب اندرون هر که بُد زاولی

پس پشتشان ارفش کاولی

۹

به هر سو که دو گرد کین ساز بود

میانشان یکی آتش انداز بود

۱۰

چنان بر صف پیل بگشاد جای

که گر کس گریزد بکوبد بپای

۱۱

جدا هر صفی هم بر بدگمان

صفی همچو تیر و صفی چون کمان

۱۲

کمند افکنان از پس خیل خویش

به تیغ‌و‌زره نیزه‌داران زپیش‌

۱۳

پیاده سپر در سپر آخته

خدنگ‌ افکن ‌از پس کمین‌ ساخته

۱۴

به هر سو نگهبانی از بهر کین

به هر گوشه‌ای جنگیی در کمین

۱۵

سوار اندر آمد شدن کین گزار

پیاده به قلب اندرون پایدار

۱۶

چو شیر ژیان پهلوان پیش صف

درفش از پس پشت و خنجر به‌کف

۱۷

تو گفتی سمندش کُه آهنست

و گر گرد پاش ابر هامون کنست

۱۸

همان اژدها فش درفش سیاه

همی درکشد گفتی از چرخ ماه

۱۹

ستاده به پیش گو شیر دل

به بر گستوان اسپ جنگی چهل

۲۰

دلیران به جنگ اندر آویختند

به هر گوشه گردی برانگیختند

۲۱

غو های‌وهوی از دو لشکر بخاست

جهان پر دهاده شد از چپ‌وراست

۲۲

بغرید بر کوس چرم هژبر

دم نای رویین برآمد به ابر

۲۳

پُر از اژدها گشت گردون ز گرد

پُر از شیر هامون ز مردان مرد

۲۴

کمند سواران سرآویز شد

پرند آوران ابر خونریز شد

۲۵

چنان تف خنجر جهان برفروخت

که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت

۲۶

به دریا رسید از تف تیغ تاب

به کُه سنگ آتش شد و آهن آب

۲۷

جهان آینه جوش جوشن گرفت

زمین گونه روی روشن گرفت

۲۸

چکاکاک خنجر به گردون رسید

ز هندوستان خون به جیحون رسید

۲۹

هر ایرانیی در کمند و کمین

کشیدی همی هندوی بر زمین

۳۰

تو گفتی که شیرند در کارزار

همی دیو گیرند هر یک به مار

۳۱

چو پیکار ایرانیان شد درشت

یل پهلوان اندر آمد به پشت

۳۲

به تو پال و پیلان و هندو گروه

نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه

۳۳

به‌تیر و به‌خشت و به‌گرز و به‌تیغ

همی ریخت پولاد چون ژاله میغ

۳۴

کجا گرز کین کوفت کُه غار شد

کجا نیزه زد عیبه گلنار شد

۳۵

زتیغش همی دشت و گردون به‌تفت

ز بانگش همی کوه‌ و هامون به کفت

۳۶

چوشد یک زمان دشت‌ و‌ پست‌ و‌ بلند

همه دست و پای و تن و سر فکند

۳۷

به نوک سنان پیل برداشتی

سپاهی به یک حمله برگاشتی

۳۸

صف زنده پیلان همه کرد پست

سوار و پیاده به هم در شکست

۳۹

همی پیل بر پیل جنگی فتاد

چو کشتی که بر کشتی افتد ز باد

۴۰

چو توپال دید آن دم رستخیز

ز یک تن جهانی سپه در گریز

۴۱

برانگیخت گلرنگ رزم از میان

بزد نیزه بر پهلوی پهلوان

۴۲

سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد

به تیغ اندر آمد سپهدار گرد

۴۳

چنان زدش بر سر که شد سرنشیب

سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب

۴۴

به زخمی دونیمه شد از خشم‌ و‌ زور

ز بالا سوار و ز پهنا ستور

۴۵

به دیگر سپه خنجر اندر نهاد

ز هر سو سپاهی به خون در نهاد

۴۶

همی میمنه کوفت بر میسره

در افکند پیش آن سپه یکسره

۴۷

نگه کرد از دور سالار تیو

گریزان سپه دید بی‌هوش و تیو

۴۸

سواران به زیر پی پیل خوار

پیاده نگون زیر نعل سوار

۴۹

نهاد از کمین سر که سالار بود

عمودش ز پولاد بالار بود

۵۰

همی تاخت هر سو ز پیش سپاه

گزیدندگان را همی بست راه

۵۱

سپه را چنین پنج ره باز گاشت

به صد چاره بر جایگهشان بداشت

۵۲

همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ

ز یک تن گریزان ندارید ننگ

۵۳

ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست

همین رزم ایرانیان جادویست

۵۴

ز سر گرد کین‌شان برآید پاک

وزین جادوی‌ها مدارید باک

۵۵

گرفتند پاسخ همه تن به تن

کزین یک سوارست بر ما شکن

۵۶

نبینی کزو کشته را جای نیست

بَر زخم او پیل را پای نیست

۵۷

ز خنجر به زخم آتش آرد همی

ز گرز گران کوه بارد همی

۵۸

همان گرد گردنکش اجرا به نام

که از شیر جستی به شمشیر کام

۵۹

ببد تند و گفت این چه آشفتنست

ز یک تن چه چندین سخن گفتنست

۶۰

من اکنون روم سوی آورد او

هم از خونش بنشانم این گرد او

۶۱

سبک باره با باد انباز کرد

به ایرانیان آمد آواز کرد

۶۲

که این زاولی پیشروتان کجاست

سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست

۶۳

ز دریای کوشش چو موج دمان

برانگیخت شبرنگ را در زمان

۶۴

هم ازرهش گرزی چنان زد‌به زور

که گم شد سرش در سرین ستور

۶۵

دگر ره ز کین رای آویز کرد

سبک خیز شبدیز را تیز کرد

۶۶

برافکند بر هندوان تن ز کین

به یک حمله سی گرد زد بر زمین

۶۷

همی گفت آگه نه ‌اید ای سپاه

که چون رویتان روزتان شد سیاه

۶۸

نهاد از کمینگه سر آن اژدها

کزو پیل جنگی نباید رها

۶۹

برآمد ز دریای کین آن نهنگ

که برباید از شیر دندان و چنگ

۷۰

گرفت آن دمان آتش افروختن

که گیتی به رنج آمد از سوختن

۷۱

ز ریگ از فزون مرشما را شمار

ز خونتان برم تا بخارا بخار

۷۲

همی گفت ازینسان و از خشم‌ و کین

نهاده یکی پای بر پشت زین

۷۳

همه هندوان دل شکسته شدند

به جان و دل از بیم خسته شدند

۷۴

نیارست با او کس آویختن

نه از پشتش از ننگ بگریختن

۷۵

بود تن قوی تا بود دل بجای

چو ترسید دل سست شد دست‌وپای

۷۶

گوی بُد ورا نام بیکاو بود

سنانش اژدها را جگر کاو بود

۷۷

بدو گفت تیو این هنر کار تست

ترا شاید این نام و این رزم جست

۷۸

به هندوستان نیست همتای تو

نگیرد به مردی کسی جای تو

۷۹

بخندید بیکاو گفت این مباد

کز آغالش تو دهم سر به باد

۸۰

ز پیکار بد دل هراسان بود

به نظاره بر جنگ آسان بود

۸۱

ز بهر تو جان من این بیش نیست

کس اندر جهان دشمن خویش نیست

۸۲

شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش

بود مرگ را باز رفتن ز پیش

۸۳

نگه داشتن سر گه نام و لاف

از آن به که دادن به باد از گزاف

۸۴

چون دشمن کشم نام و کام آیدم

چو سر خیره بدهم چه نام آیدم

۸۵

شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ

دلت نیست خنجر چه داری به چنگ

۸۶

ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ

که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ

۸۷

ازین زاولی غم چه آید مرا

که او گاه کین بنده شاید مرا

۸۸

چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم

چو او من به زخم رکیب افکنم

۸۹

تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر

چه داری به کف خنجر و گرز و تیر

۹۰

بگفت این و پس پور کین باد کرد

سبک دست زی گرز پولاد کرد

۹۱

به ناورد گِرد سپهبد بگشت

سپهبد به حمله بدرید دشت

۹۲

برانگیخت آن باره آتشی

به کف آهنین نیزه سی رشی

۹۳

زدش بر کمربند و خفتان و گبر

بر آوردش از کوهه زین به ابر

۹۴

بسان درفشی بر افراختش

به پیش صفِ هندوان تاختش

۹۵

پس از نوک نیزه به زخمی درشت

زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت

۹۶

دگر ره میانشان تن اندر فکند

به هر گوشه خیلی به هم بر فکند

۹۷

ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش

ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش

۹۸

به گرز و سنان زاسپ وز مرد و پیل

همی کشته افکند بیش از دو میل

۹۹

چنین تا به نزد بهوشان ز جای

همی برد و بر زد به پرده سرای

۱۰۰

بیامد بهو دید هر سو شکست

کز ایران سپه خیمها گشته پست

۱۰۱

چنین گفت کاین رستخیز از کجاست

چنین بیم از اندک سپه تان چراست

۱۰۲

نشان داد هر کس که ما را شکوه

ازین یک سوارست کاید چو کوه

۱۰۳

به نیزه رباید همی زاسپ مرد

برآرد ز گرز از سر پیل گرد

۱۰۴

بهو گفت کز دوزخ اهریمنست

شما صد هزارید و او یک تنست

۱۰۵

جدا هر یکی گر یکی مشت خاک

برو برفشانید گردد هلاک

۱۰۶

ندارید شرم و نه ننگ اندکی

گریزید چندین هزار از یکی

۱۰۷

از آسوده گردان خنجر گزار

به هم حمله کردند چون سی هزار

۱۰۸

سپهبد خروشی چو شیر ژیان

برآورد و زد اسپ کین در میان

۱۰۹

بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز

چو سنگ گران آید از کوه برز

۱۱۰

ز گرزش دل خاره خون شد همی

سران از سنانش نگون شد همی

۱۱۱

کجا خنجر از زخم بفراختی

بر الماس آب بقم تاختی

۱۱۲

ز ناگاه بیکاو گرد دلیر

درآمد یکی تند شولک به زیر

۱۱۳

زدش خشتی از گرد چون برق تیز

نبد کارگر جست راه گریز

۱۱۴

سپهبد برانگیخت شبرنگ زود

گرفتش کمربند و از زین ربود

۱۱۵

برافکندش از بر به بالای میغ

چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ

۱۱۶

پس از کین برافکند تن بر همه

رمان کردشان هر سویی چون رمه

۱۱۷

پلنگینه پوشان زاول به کین

پسش برگشادند ناگه کمین

۱۱۸

به یکبار بر قلب لشکر زدند

ربودندشان بر بهو برزدند

۱۱۹

فکندند چندان سران سرنگون

که هر شیب چون فرغری شد ز خون

۱۲۰

ز بس کشته هندو زمین شد سیاه

چو زاغان فکنده به بیراه و راه

۱۲۱

درخشان ز تن خشت افروخته

چنان کآتش از هیزم سوخته

۱۲۲

چنین جنگ بد تا شب آمد فراز

چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز

۱۲۳

شده شاد مهراج بر تیغ کوه

همی هر زمان نعره زد با گروه

۱۲۴

فرستاد نزد سپهدار کس

که آمد شب از جنگ و پیکار بس

۱۲۵

جهان گرم و دشمن چنین بیکران

تو در رزم سخت و سلیحت گران

۱۲۶

زمانی برآسای از آویختن

که گیتی سرآمد ز خون ریختن

۱۲۷

به هر جنگ بخت تو پیروز باد

شب دشمنان تو بی روز باد

۱۲۸

به خواهش مهان نیز بشتافتند

عنانش از ره رزم برتافتند

۱۲۹

چو خورشید در قار زد شعر زرد

گهربفت شد بیرم لاجورد

۱۳۰

ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ

چو پروانه پروین و مه چون چراغ

۱۳۱

از آن لشکر هندوان هر که زیست

همی خسته و کشته را خون گریست

۱۳۲

به هر خیمه شیون بد آراسته

همه ناله خستگان خاسته

۱۳۳

همه شب تن خسته را دوختند

بر آتش همی کشته را سوختند

۱۳۴

کشیدند در پیش باره ز پیل

طلایه پراکنده شد بر دو میل

۱۳۵

بهو خیره دل ماند از بس شگفت

گه انگشت و گه لب به دندان گرفت

۱۳۶

همی گفت از ینسان برو بوم و گاه

به دست آمده گنج و چندین سپاه

۱۳۷

بر و پُشت باید همی گاشتن

به بدخواه ناکام بگذاشتن

۱۳۸

به دینار هر چیز و تیمار سخت

توان یافت جز زندگانی و بخت

۱۳۹

دریغ این همه گنج و رنج و نهاد

که گنجم همه خاک شد رنج باد

۱۴۰

ز کردار این کودک نو رسید

ندانم دگر تا چه خواهم کشید

۱۴۱

همان به که با او درنگ آورم

به شیرین سخن بند و رنگ آورم

۱۴۲

به گنج و به دختر نویدش دهم

به شاهی و کشور امیدش دهم

۱۴۳

مگر سر بدین چاره از چنبرش

کنم دور و در چنبر آرم سرش

۱۴۴

جوان هم سبکسر بود خویش کام

سبکسر سبکتر درافتد به دام

۱۴۵

به چیزی فریبد دل آویزتر

که باشد نیازش بدان بیشتر

۱۴۶

نباشد سوی چینه آهنگ باز

نه تیهو سوی گوشت آید فراز

۱۴۷

جوان را ره و رای گردان بود

دلش بردن از راه آسان بود

۱۴۸

ز بدخواه وز دشمن کینه کش

توان دوست کردن به گفتار خوش

۱۴۹

بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ

چه خوش گوییش جان ندارد دریغ

۱۵۰

به گفتار شیرین فریبنده مرد

کند آنچه نتوان به شمشیر کرد

۱۵۱

همه شب چنین جفتِ اندوه بود

از اندیشه بر جانش انبوه بود

۱۵۲

چو برگشت گرشاسب از آوردگاه

پذیره شدش زود مهراج شاه

۱۵۳

جهان دید کوبان سمندش به نعل

بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل

۱۵۴

ز خون جگر بسته بر دیده چون

گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون

۱۵۵

بسی آفرین خواند از ایزد بروی

گهش دست بوسید و گه چشم و روی

۱۵۶

به خوان یکسر ایرانیان را نشاند

بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند

۱۵۷

همی گفت در کوشش و دار و برد

جز ایرانیان را نزیبد نبرد

۱۵۸

باستاد و مر پهلوان را نشاخت

چونان خورده شد بزم شادی بساخت

۱۵۹

سپهدار و مهراج فرخنده پی

گرفتند با سروران جام می

۱۶۰

نخست از شهنشاه کردند یاد

پس آنگه نشستند در بزم شاد

۱۶۱

سپهبد بر اورنگ و دل شادکام

به پیش اندرون گرز و بر دست جام

۱۶۲

تو با تیغ گفتی به رزم اندرست

نه با جام شادی به بزم اندرست

۱۶۳

چو آسود با می به مهراج گفت

که با دل زدم رای اندر نهفت

۱۶۴

ز دشمن سپه بیشمارند پیش

ز ما هر یک ایشان هزارند بیش

۱۶۵

چنانیم ما پیششان روز کین

چنان چشمه در پیش دریای چین

۱۶۶

اگر دست کشتن برم روز کار

بسی بایدم رنج و هم روزگار

۱۶۷

دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت

بر آراست خواهم یکی رزم سخت

۱۶۸

میان بهو تا به خم کمند

نیارم نپیچم عنان سمند

۱۶۹

پناه سپه شاه نیک اخترست

چو شه شد سپه چو تن بی سرست

۱۷۰

گرامی همیشه به بویست مشک

چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک

۱۷۱

چنین گفت مهراج کز سروران

به نزد بهو زین سپاه گران

۱۷۲

همین چار سالار بودند گرد

که بنمودی از تیغشان دستبرد

۱۷۳

ز خویشانش ماندست گردی گزین

خداوند کوس و درفش و نگین

۱۷۴

دلیری کجا نام او مبترست

به رزم از گشن لشکری بهترست

۱۷۵

به تو دیده امروز بنهاده بود

به کین در کمین گاهت استاده بود

۱۷۶

همی خواستم کت بود پیش باز

نبد کش زمانه نیامد فراز

۱۷۷

سوی اوست پاک آن سپه را پناه

گرو کم شود ، شد شکسته سپاه

۱۷۸

سپهدار گفتا دگر ره ز کوه

همی جویش اندر میان گروه

۱۷۹

نمایش به من در کمینگاه تو

سرش بی تن آن گه ز من خواه تو

۱۸۰

چنان شادی افزود مهراج را

که بگذاشت از اوج مه تاج را

۱۸۱

همان شب ز شادی که افکنده پی

همی جز به یادش ننوشید می

۱۸۲

یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت

ز گوهرش بار از زبرجد درخت

۱۸۳

در آن نغز باغ آبگیری گلاب

ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب

۱۸۴

مر آنرا به گرد سپهدار داد

جز آن چیزش از گنج بسیار داد

۱۸۵

چه مخمل چه شاره چه خز و حریر

چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر

۱۸۶

هزارش سراپردهء گونه گون

همی دادش از بهر نام و شگون

۱۸۷

هزارش سپر داد مدهون کرگ

چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ

۱۸۸

سراپرده چینی از زرّ بفت

ز دیبا شراعی نود خیمه هفت

۱۸۹

یکی خسروی شاروان گونه گون

درازاش میدان اسپی فزون

۱۹۰

دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر

همه بندشان شوشهای گهر

۱۹۱

ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور

پر از درّ و گوهر سه جام بلور

۱۹۲

همیدون به ایرانیان هر کسی

ببخشید دینار و گوهر بسی

۱۹۳

چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت

ببودند دلشاد و خرّم به دشت

تصاویر و صوت

گرشاسب نامه (از روی نسخه های قدیم کتابخانه های ایران و اروپا) به اهتمام حبیب یغمایی - حکیم ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی - تصویر ۱۰۸

نظرات

user_image
نیلوفر
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۵:۴۳:۲۰
سلیحت به معنی سلاح دار
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۶:۰۰:۱۷
پای نبودش توان و تحمل نبودش
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۶:۰۱:۲۶
شوش همان شمش است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۷:۰۸:۵۰
سلیحت همان سلاحت است یعنی سلاح تو که عربی است اما به فارسی سلاح را زین می گفته اند و زراد خانه و اسلحه خانه را زینستان می گفته اند و زینستان بزرگ ساسانیان در استان أنبار عراق بوده که برای رزم با روم سلیح و یا زین بر می گرفته اند و انجا نزدیکترین جایگاه به روم بود در قلمرو ایران و البته هنوز نام ان استان در عراق الأنبار است که معنی قبلی خود را یدک می کشد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۷:۱۱:۴۹
اما لغت سلحشور به معنی سلاح شوینده نیست البته فارسی اوستایی است و راستش تکلیفش معلوم نیست ولی به سلاح پیوند ندارد
user_image
نیلوفر
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۷:۲۱:۰۰
با توجه به دیکشنری رندوم هاوس به معنی کسی که در جنگیدن مهارت و برتری دارد ،سلحشور
user_image
نیلوفر
۱۳۹۲/۰۱/۱۲ - ۱۷:۳۵:۰۴
شاید قسمت دوم سلحشور از شوریدن باشد به معنی شوریده بودن و عاشق بودن
user_image
علی رجبی
۱۳۹۶/۱۱/۰۱ - ۰۷:۱۵:۰۹
بیت 12به "تیغ‌ و‌ زره" نیزه‌داران ز پیش‌بیت 16چو شیر "ژیان" پهلوان پیش صفبیت 21"غَوِ های‌ و هوی" از دو لشکر بخاستبیت 29هر ایرانیی در "کمند" و کمینبیت 39چو کشتی که بر کشتی "افتاد"بیت 40 مصرع دوم مشکل وزنی دارهبه گمانم شکل صحیح این باشد"ز یک تن جهانی سپه در گریز"بیت 45 مصرع اولهم "از رهش" گرزی چنان زد به زوربیت 53 مصرع اولهمی گفت "زینسان" و از خشم‌ و کینبیت 117 مصرع اولهمی گفت "زینسان" برو بوم و گاه
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۰۸ - ۱۳:۱۱:۴۸
براستی  جایگاه این سخندان بزرگ را ندانسته ایم هم لغت فرس ان  بسیار گرانسنگ است و هم گرش اسپ نامه اش  کمند سواران سراویز شدپرنداوران ابر خونریز شد
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۰۸ - ۱۳:۱۸:۱۰
جوان سبکسر بود خویش کام  سبکسر سبکتر دراید بدام جوان را ره و رای گردان بودجوان را ز ره بردن اسان بود شاهکاراست  رهنمونهایش
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۰۸ - ۱۳:۲۰:۴۷
درخشان ز تن خشت افروخته چو اتش که بر هیزم سوخته