اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم

۱

گفت چون سلطان ملک معنوی

ابن ادهم مقتدای متقی

۲

ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت

کرد و روی آورد سوی معرفت

۳

مدتی در کوه نیشابور بود

پس از آنجا رفت سوی مکه زود

۴

شد مجاور در حرم آن شاه دین

تا که شد آخر امام المتقین

۵

آن زمان کو ترک سلطانی نمود

یک پسر بودش و لیکن طفل بود

۶

چونکه قابل گشت و با تمییز شد

حافظ قرآن و با پرهیز بود

۷

کرد از مادر سئوالی آن پسر

که چگونه شد بگو حال پدر

۸

این زمان او خود کجا باشد بگو

تا ز سر سازم قدم در جست و جو

۹

در جوابش گفت مادر دیر شد

تا پدر از ملک و شاهی سیر شد

۱۰

مدتی پیدا نشد از وی نشان

این زمان در مکه دارد او مکان

۱۱

ترک ملک و پادشاهی و سپاه

گفت و پا بنهاد در راه اله

۱۲

او ز مادر این سخن را چون شنید

مرغ روحش در هوای او پرید

۱۳

آتشی در جانش از مهر پدر

اوفتاد و گشت پیدا زو شرر

۱۴

درفراقش بیش ازین طاقت نماند

آیت یا حسرتی بر خویش خواند

۱۵

صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد

شوق او دستان هر آفاق شد

۱۶

گفت سوی مکه می باید روان

تا مگر آنجا بیابم زو نشان

۱۷

پس بفرمود او که در رستا و شهر

تا کند آنجا منادی خود به جهر

۱۸

رغبت حج هر که دارد این زمان

زاد و مرکب گو ب یا از من ستان

۱۹

شاهزاده چون روان شد سوی حج

عالمی آمد به جست و جوی حج

۲۰

خلق بیحد همره شهزاده شد

چونکه زاد و راحله آماده شد

۲۱

راویان گفتند خلق ده هزار

همرهی کردند با آن شهریار

۲۲

بر امید آنکه دیدار پدر

اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر

۲۳

جمله را او داد زاد و راحله

پس روان شد سوی حج آن قافله

۲۴

مادر شهزاده همراه پسر

شد روانه اندر آن راه سفر

۲۵

روز و شب از شوق دیدار پدر

می ندانست آ ن پسر پا را ز سر

۲۶

بانشاط و عیش در ره می شدند

با خیال وصل اوشاد ا ن بدند

۲۷

مایۀ شادی و غم گشته خیال

عشقبازی با خیال آمد وصال

۲۸

از خیالش من عجب سوداییم

در فراق روی او شیداییم

۲۹

نیست ما را بیش از این تاب فراق

طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق

۳۰

وای بر من گر تو ننمایی جمال

زندگی بی روی تو باشد محال

۳۱

یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه

پ یش عاشق می نماید سال و ماه

۳۲

دوزخ عاشق فراق یار دان

وصل و جانان شد بهشت جاودان

۳۳

من کجا و صبر در هجران کجا

یا بکش یا هر زمان رویم نما

۳۴

بی جمال جانفزای روی یار

نیست عاشق را نه صبر و نی قرار

۳۵

تا توانم دید هر دم روی دوست

همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست

۳۶

عشق گوید هر دمم در گوش دل

ح ال خود گو آن حکایت را بهل

۳۷

من نمی گویم مرا با من گذار

شرح حال ما برونست از شمار

۳۸

شمه ای از حال من در ضمن آن

گوش کن ای مونس جان و روان

۳۹

آن جماعت چون به مکه آمدند

در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند

۴۰

دید شهزاده مرقع پوش چند

گفت ایشان مردم صوفی وشند

۴۱

شاید ایشان را خبر باشد از او

حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو

۴۲

رفت پیش صوفیان آن رشک خور

جست ز ابراهیم ادهم او خبر

۴۳

صوفیان گفتند شیخ ماست او

گر نشان جویی از او از ما بجو

۴۴

گفت با ایشان که این دم او کجاست

حال آ ن سلطان دین گویید راست

۴۵

گفت ش این دم او به صحرا شد روان

تا بیارد هیزم و بفروشد آن

۴۶

بهر درویشان خرد او نان چاشت

این ریاضت را خدا بر وی گماشت

۴۷

زین سخن شهزاده را جوشید خون

با دل پر خون به صحرا شد درون

۴۸

نی مجال آن که گوید حا ل خویش

نه دلی کآرد قرار و صبر پیش

۴۹

گر همی خواهی که بینی حال ما

حال آن سر گشته بین در صد بلا

۵۰

تو چه دانی حال زار عاشقان

وای بر جانی که نبود عاشق آن

۵۱

می ب بای د ذوق عشقش را مذاق

چون مذاقت نیست رو هذا فراق

۵۲

سوی صحرا رفت آن شهزاده زود

دید او از دور شکل بی نمود

۵۳

نزد او رفت و نظر بر وی گماشت

دید پیری هیزمی بر پشت داشت

۵۴

سوی شهر آهسته می آ مد به راه

می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه

۵۵

گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان

لیک کرد او گریه را در دم نهان

۵۶

در پی آن پیر آ مد سوی شهر

با دل پر خون و جان پر ز قهر

۵۷

چون به بازار آم د آن پیر صفا

پادشاه ملک تمکین و فنا

۵۸

بانگ زد من یشتری حطباً بطیب

زانمیانه نانوایی بس لبیب

۵۹

هیزم او را خرید و نان بداد

پیش اصحاب خود آن نانها نهاد

۶۰

در نماز استاد آ ن سلطان دین

نان همی خوردند اصحاب گزین

۶۱

چونکه سلطان گشت فارغ از نماز

گفت با اصحاب خود آن بحر راز

۶۲

دیده را از ا مر دان و ز زنان

هان نگهدارید در فاش و نهان

۶۳

زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد

چون ببینی اکثر از دیده بود

۶۴

خاصه این ساعت کز اطراف جهان

آمدند از بهر حج صد کاروان

۶۵

چون زلیخا دلبران بیشمار

همچو یوسف خوبرویان صد هزار

۶۶

دیده بردوز ید هان ای سالکان

تا نیفتید از نظر در صد زیان

۶۷

سالکان را هر چه از حق مانعست

در حقیقت دان که کفر شایعست

۶۸

با مریدان گفت پیر راهبر

هان بپرهیزید ز آفات نظر

۶۹

چون نبودند آن مریدان بوالفضول

پند پیر از جان ودل کردند قبول

۷۰

حاجیان چون آمدند اندر طواف

از سر اخلاص نه از روی گزاف

۷۱

با مریدان آن شه عالی مقام

بود اندر طوف با سعی تمام

۷۲

در طواف آمد پسر سوی پدر

کرد آن شه نیک در رویش نظر

۷۳

در تعجب آن مریدان زان نظر

کو چه می بیند بروی آن پسر

۷۴

می د هد پند مریدن پیر ما

از نظاره مهر جان جانفزا

۷۵

خود تماشا می کند روی نکو

کی بود این شیوۀ مرشد بگو

۷۶

کی بود مقبول قول بی عمل

کبر مقتاً گفت حق عز و جل

۷۷

از طواف کعبه چون فارغ شدند

آن مریدان جمله پیشش آمدند

۷۸

پس بگفتندش که ای سلطان دین

از خدا بادا ترا صد آفرین

۷۹

می کنی منع کسان از روی خوب

می بترسانی مریدان از وجوب

۸۰

خود نظا ره می کنی اندر طواف

روی آن حوریوش از روی گزاف

۸۱

چون ترا طاعت شد وما را گناه

حکمت این بازگو ای پیر راه

۸۲

با مریدان گفت سلطان کرم

آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم

۸۳

شیرخواره طفلکی بگذاشتم

این پسر را من همان پنداشتم

۸۴

من چنان دانم ک ه هست این آن پسر

زین سبب کردم به روی او نظر

۸۵

روز دیگر از مریدانش یکی

رفت تا پرسد شود دفع شکی

۸۶

در م یان قافله بلخ و هرات

چون درآمد گشت ناظر از جهات

۸۷

خیمه ای خوش دید از دیبا زده

خلق گرداگرد او جمع آمده

۸۸

دید کرسی در میان خیمه او

بر سر کرسی نشسته ماهرو

۸۹

دور قرآن را زبر می خواند او

اشک گرم از دیده می افشاند او

۹۰

چونک آن درویش آن حالت بدید

در دل او مهر نورش شد پدید

۹۱

بار جست و رفت پیش او نشست

باز می پرسید احوالی که هست

۹۲

گفت ای شهزادۀ نیکو خصال

از کجایی گو تمامی شرح حال

۹۳

گفت ای درویش هستم من ز بلخ

چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ

۹۴

می کنم من ح ا ل خود را آشکار

چونکه بیصبرم مرا معذور دار

۹۵

داد شهزاده جوابی با زحیر

که ندیدم من پدر را ای فقیر

۹۶

شاهزاده آن زمان بگریست زار

گفت پیری دیده ام من بس نزار

۹۷

می ندانم اوست یا نه آن پدر

چون کنم چون از که پرسم زوخبر

۹۸

خود همی ترسم اگر گویم به کس

باز بگریزد زما اندر قف س

۹۹

زانکه او از ملک و از فرزند و زن

د و ر شد کز جمله مفروشد به فن

۱۰۰

تا تواند او جمال دوست دید

دامن از ملک دو عالم در کشید

۱۰۱

آتشی افتاد در جان همه

زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه

۱۰۲

گریۀ بسیار کرد او آن زمان

گفت تا کی حال خود دارم نهان

۱۰۳

هست آ ن سلطان دین ما را پدر

آنکه شد مر سالکان را راهبر

۱۰۴

آنکه ابراهیم ادهم نام اوست

عرصۀ عالم پر از انعام اوست

۱۰۵

ما به بویش عزم کعبه کرده ایم

جان غ مگین را نیاز آورده ایم

۱۰۶

مادرم همراه شد از مرحمت

روز و شب با ماست او از عاطفت

۱۰۷

گفت درویشش که سلطان پیر ماست

ظاهرش با باطنش تدبیر ماست

۱۰۸

وقت دید ا رست برخیزید زو

تا برم این دم شما را سوی او

۱۰۹

مادر و شهزاده همراهش شدند

تا به پیش شا ه دین می آ مدند

۱۱۰

با مریدان خوش نشسته بود شاه

در بر رکن یمانی همچو ماه

۱۱۱

چونکه زن دیدار سلطان را بدید

عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید

۱۱۲

ناله و زاری بر آمد تا فلک

آتشی افتاد درملک و ملک

۱۱۳

مادر و فرزند در پای پدر

هر دو افتادندو گشته بیخبر

۱۱۴

وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار

عاشق بیدل ببیند روی یار

۱۱۵

مبتلای درد هجران عاقبت

یابد از وصل نگارش عافیت

۱۱۶

طالبی آخر به مطلوبی رسد

روح رفته باز آید در جسد

۱۱۷

مادر و فرزند و جمله حاضران

گریۀ بسیار کردند و ف غ ان

۱۱۸

مدتی بودند پیشش مرده وار

در تجلی جمال ان نگار

۱۱۹

چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر

در کنار خود گرفت او را پدر

۱۲۰

گفت با وی در چه دینی بازگو

گفت بر دین محمد گفت او

۱۲۱

شکر ایزد را که دادت دین حق

ره نمودت مذهب و آیین حق

۱۲۲

گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو

گفت آری کرده ام حفظش نکو

۱۲۳

گفت چیزی از علوم آموختی

از کمال نفس هیچ اند و ختی

۱۲۴

گفت آری نیستم زو بی نصیب

شاد شد سلطان ز گفتار عجیب

۱۲۵

شکر حق گفت و بسی بنواختش

جان غم پروده بیغم ساختش

۱۲۶

خواست آن سلطان رود از پیششان

وارهاند جان خود از پیش شان

۱۲۷

آن پسر بگرفت دامان پدر

من ندارم گفت دست از تو دگر

۱۲۸

مادرش آمد بزاری و فغان

کرد سلطان سر به سوی آسمان

۱۲۹

کر اغثنی یا الهی او ز جان

شد دعایش مستجاب اندر زمان

۱۳۰

شاهزاده در کنار شه فتاد

آه سردی برکشید و جان بداد

۱۳۱

آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد

گشت عالم تیره زان اندوه درد

۱۳۲

آن مریدان با دل اندوهگین

جمله گفتند این چه بود ای شاه دین

۱۳۳

کشف گردان سر این حالت شها

حکمت این را مکن پنهان ز ما

۱۳۴

شاه گفتا چون مر او را در کنار

تنگ بگرفتم چو یار غمگسار

۱۳۵

مهر او جنبید در جان و دلم

حب او بسرشت در آب و گلم

۱۳۶

از خدا آمد ندا در جان ما

در محبت می روی راه جفا

۱۳۷

می کنی دعوی که بر ما عاشقی

در طریق عشق ورزی صادقی

۱۳۸

غیر ما را دوست می داری چرا

در محبت شرک کی باشد روا

۱۳۹

یکدل و دو دوستی نبود نکو

عاشق مایی به ترک غیر گو

۱۴۰

می نمایی منع یاران از نظر

خود تماشا می کنی روی پسر

۱۴۱

چون شنیدم این ندا از حضرتش

در مناجات آمدم از غیرتش

۱۴۲

کای خداوند سبب ساز کریم

صاحب الطاف و احسان عمیم

۱۴۳

کاین دلم را دوستی این پسر

باز می دارد ز تو ای دادگر

۱۴۴

پیش از آن کز عشق می یاب م نجات

روی آرم باز سوی ترهات

۱۴۵

جان من بستان به حق دوستی

یا ستان جانش به من گر دوستی

۱۴۶

مستجاب آمد دعا در حق او

جان او شد واصل دیدار هو

۱۴۷

درنگر در غیرت اهل خدا

می کند فرزند در راهش فنا

۱۴۸

هر که زین حالت بماند در عجب

او چه داند حال ارباب طلب

۱۴۹

هر دو ابراهیم فرزندان نثار

کرده اند آخر به راه کردگار

۱۵۰

تو نه ای واقف به حال عاشقان

زان عجب مانی ز حال این و آن

۱۵۱

گر وصال دوست می خواهی دلا

جان فدا کن جان فدا کن جان فدا

۱۵۲

در محبت گر قدم خواهی نهاد

جان و دل بر یاد جانان ده به باد

۱۵۳

من ندارم طاقت درد فراق

بهر وصلت جان دهم از اشتیاق

۱۵۴

چون بود در راه جانان جان حجاب

چیست فرزند و زن اینجا بازیاب

۱۵۵

مال و ملک و خانه و فرزند و زن

در طریق عشق باشد راهزن

۱۵۶

الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو

گر درین ره می روی ایمن مشو

۱۵۷

پیش و پس میکن نظا ره در طریق

تا بدانی چیست حال آن فریق

۱۵۸

گر همی خواهی ز هجرانش نجات

ترک خود کن تا رهی از ترهات

۱۵۹

هر چه مشغولت کند از یاد او

کفر راهش دان تو ترک آن بگو

۱۶۰

وارهان خود را ز پندار خودی

جمله اویی چون ز خود بیرون شدی

۱۶۱

از مقام هستی خود شو برون

پس درآور بزم وصل او درون

۱۶۲

هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار

دوست خواهی در رهش جان کن نثار

۱۶۳

پردۀ پندار تو هستی توست

از خودی بگذر که کارت شد درست

۱۶۴

گر ز قید خود برون آیی تمام

پر ز خود بینی دو عالم والسلام

۱۶۵

وقت آن آمد که شبهای دراز

بر پرم زین آشیان بهر فراز

۱۶۶

در هوای وصل پروازی کنم

خویش را با یار دمسازی کنم

۱۶۷

بلبل آسا زین قفس پران شوم

جسم بگذارم بکلی جان شوم

۱۶۸

همچو عنقا در عدم مأوا کنم

در مقام قاف قربش جا کنم

۱۶۹

بی نشان گردم ز هر نام و نشان

ز آفت هستی خود یابم امان

۱۷۰

از مکان و لامکان بیرون شوم

چند و چون بگذارم و بیچون شوم

۱۷۱

در فضای آسمان جول ا ن کنم

بر فراز نه فلک طیران کنم

۱۷۲

وارهانم خویش را زین ما و من

تا نماید غیر من در انجمن

۱۷۳

نیست سازم هستی موهوم را

تا کنم یکرنگ زنگ و روم را

۱۷۴

چون برافتد از جمال او نقاب

از پس هر ذره تابد آفتاب

۱۷۵

هستی عالم شود یکباره نیست

روی بنماید پس این پرده کیست

۱۷۶

صاف گردد ز آینه این زنگها

صلح بینم در میان جنگها

۱۷۷

ز آتش سوداش چون آیم به جوش

از دل سوزان بر آرم صد خروش

۱۷۸

چون برون آیم ز نام و ننگها

پس به یکرنگی بر آید رنگها

۱۷۹

تا بخود بینی گرفتاری چنین

کی شوی واقف ز اسرار یقین

۱۸۰

هستی تو هست فرسنگی عجب

پاک کن راه خود از خود حق طلب

۱۸۱

تا تو پیدایی خدا باشد نهان

تو نهان شو تا خدا آید عیان

۱۸۲

جان ما را بی لقایش ص بر نیست

بیجمال دوست باری صبر کیست

۱۸۳

صبر و هوش از عقل می گوید نشان

هست بیصبری نشان عاشقان

۱۸۴

عشق هر جا آتشی افروخته است

صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است

۱۸۵

عاشقان را شد فرج دیدار دوست

دردمندان را دوا رخسار اوست

۱۸۶

چونکه من دیوانه ام از عشق او

صبر مفتاح الفرج با ما مگو

۱۸۷

بیجمال دوست صبر آمد گناه

بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه

۱۸۸

هست نیکو صبر در کار جهان

لیک بد باشد ز روی همچو جان

۱۸۹

یک نفس بی دوست بودن پیش ما

کفر باشد اندرین ره عاشقا

۱۹۰

صبر باید کرد از غیر خدا

صبر از دیدار او باشد خطا

۱۹۱

گشت بیصبری دلیل عشق یار

صبر را با جان عاشق نیست کار

۱۹۲

من کجا و صبر هجران از کجا

یا بکش یا ره به وصل او نما

۱۹۳

گر بهای وصل بی شک جان نهد

جان به امید وصالش جان دهد

۱۹۴

بی تو گر ما را بود صبر و قرار

زین گنه ای جان دمار از من برآر

۱۹۵

صبر بی روی تو شد کفر طریق

حاش للّه گر پسندد این فریق

۱۹۶

عشق هر ساعت گریبانم درد

کش کشانم سوی جانان می برد

تصاویر و صوت

دیوان اشعار و رسائل شمس الدین محمد اسیری لاهیجی به کوشش برات زنجانی - شمس الدین محمد اسیری لاهیجی - تصویر ۲۷۸

نظرات