اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

شمارهٔ ۱۰۷

۱

خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت

دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت

۲

ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان

جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت

۳

آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو

اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت

۴

دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت

چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت

۵

تا لذت شراب غمت یافت کام جان

سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت

۶

چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد

زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت

۷

زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش

رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت

تصاویر و صوت

نظرات