
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۱۵۴
۱
بختم مدد نداد که بینم وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
۲
از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
۳
جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
۴
جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست
۵
گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست
۶
هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست
۷
از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست
نظرات