
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۱۶۹
۱
جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج
دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
۲
گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب
جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
۳
عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ
کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
۴
هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی
رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
۵
از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت
کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
۶
ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب
از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
۷
تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق
میدهندت بیحرج شاهان همه باج و خراج
نظرات