
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۱۹۱
۱
هر لحظه بروئی دگر آن روی نماید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
۲
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
۳
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
۴
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
۵
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
۶
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
۷
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
۸
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
۹
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
نظرات