
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۲۹۰
۱
تا شد سپر بلایش دل درویش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
۲
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
۳
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
۴
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
۵
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
۶
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
۷
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
تصاویر و صوت

نظرات