
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۳۰۵
۱
ز جام عشق سرمستم زهی ذوق
ز مستی از خودی رستم زهی ذوق
۲
همین قدر بلندم خود تمام است
که در کویت چنین پستم زهی ذوق
۳
چه حاجت ساقیا با ساغر و می
ز حسنت بیخود و مستم زهی ذوق
۴
چو از مستی خود کلی شدم نیست
بهستی دگر هستم زهی ذوق
۵
چو از بند خودی خود را بریدم
بوصل دوست پیوستم زهی ذوق
۶
چو مجنون گشت جان از شوق رویت
بقید زلف تو بستم زهی ذوق
۷
شدم بی پا و سر از باده عشق
ز دست عقل خوش جستم زهی ذوق
۸
همیشه با می و شاهد حریفم
چو عهد توبه بشکستم زهی دوق
۹
چو خورشید جمالت پرده برداشت
اسیری رفت از دستم زهی ذوق
نظرات