
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۳۲۹
۱
ای حسن جان فزای تو خورشید بی زوال
هرگز ندید دیده کس اینچنین جمال
۲
خورشید در لباس همه ذره نمود
رخسار او چو پرده برافکند از جمال
۳
باتار زلف او شب تار است همچو روز
خور در مقابل مه رویش کم از هلال
۴
برهر که تافت پرتو انوار وحدتش
کثرت به پیش او همه وهم آمد و خیال
۵
از قیل و قال مدرسه روشن کجا شود
حالات اهل ذوق و مقامات اهل حال
۶
تا با تو هست هستی تو نیست جز فراق
فانی شو از خودی که بحق یافتی وصال
۷
زان دم که نوش کرد اسیری می فنا
مخمور سرمست آمد و مستست لایزال
تصاویر و صوت

نظرات