
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۳۳۰
۱
تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول
برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
۲
خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت
لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
۳
آن یار عین ماست نه از روی اتحاد
این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
۴
بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست
نور ترا بظلمت عالم بود شمول
۵
کی با خودی ببزم وصالت توان رسید
فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
۶
دانش همه بمذهب من هست معرفت
در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
۷
از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال
مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
۸
زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار
گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
۹
کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد
بهتر ز شهرت دگرانست این خمول
نظرات