
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۳۳۲
۱
بیاکه بی تو ز عمر خودم گرفت ملال
مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال
۲
ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف
که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال
۳
دلی که جلوه رویت ندید از همه رو
نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال
۴
مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند
وگرنه فکر وصالش بود خیال محال
۵
بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن
بساز بهر حریفان پیاله مالامال
۶
هوای این می و شاهد گرت بود صافی
بگیر دامن رندان بنوش جام وصال
۷
اگر تو عاشق زاری و طالب یاری
چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال
۸
کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست
ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال
۹
مگر که کشف اسیری شود مقام شهود
وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال
نظرات