
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۳۹۵
۱
چون یار برقص آید من مطربی آغازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
۲
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
۳
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
۴
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
۵
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
۶
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
۷
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
۸
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
۹
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
نظرات