
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۴۱
۱
ساقی بده می که بود مستیش فنا
تا وارهاندم ز خمار منی و ما
۲
زان باده که چون که بنوشیم جرعه
فارغ کند ز غصه دنیا و دین مرا
۳
از جام عشق جمله جهان مست و بیخودند
رقاص و کف زنان همه گویند تن تلا
۴
پر شد زیار عرصه کونین و همچنان
بی دیده در طلب که کجا جویمش کجا
۵
ذرات غرق بحر محیطند و از عطش
جویای قطره شده هر یک چو بی نوا
۶
دایم حریف شاهد و می باش و پاکباز
گر زانکه میروی ره رندان بی ریا
۷
جامی بدست مست و خرامان رسید یار
گفتا اسیریا بکجا میروی بیا
نظرات